پرسش غایی کلاوزویتس: بازنگری میراث کلاوزویتس
1404-05-30

 پرسش غایی کلاوزویتس: بازنگری میراث کلاوزویتس

آنتولیو جِی. اچه‌واریا

ترجمه: عرفان آقایی

فایل پی دی اف:پرسش غایی کلاوزویتس

گزارۀ مشهور کلاوزویتس که «جنگ ادامۀ سیاست، یا خط مشی سیاسی، با ابزار دیگر است» بسیار پرنقل است؛ آن‌قدر پرنقل و معروف که پژوهشگران آن را مهم‌ترین بخش میراثش می‌دانند.[1] اما این پژوهشگران باید توجه کنند این گزاره چکیدۀ اندیشۀ کلاوزویتس نیست؛ همان‌طور که «اراده به قدرت» بر تمامیت اندیشۀ فیلسوف آلمانی نیچه دلالت ندارد. بر همگان محرز است که فروکاستن هر اندیشمند بزرگی به یک گزاره خطاست. اما برخی از کلاوزویتس‌پژوهانِ پساجنگ دلایل خوبی برای انجام این کار داشتند. از نقطه‌نظر تأثیر و میراث او، رجحان دادن یک بعد جنگ بر دیگر ابعاد صرفاً به از بین رفتن ارزش الگوی سه‌وجهیِ تعارض مسلحانۀ او (تثلیث شگفت‌انگیز کلاوزویتس) می‌انجامد و تأکید وی بر مداقۀ انتقادی را به‌کلی مسکوت می‌گذارد. برای حفظ جنبه‌های تحلیلی و ریزآراستۀ الگوی کلاوزویتس، بایستی جایگاهی رفیع به «پرسش غایی» او در میراثش بدهیم که همان دغدغۀ او درخصوص اهمیت فهم نوع جنگ پیش‌رویمان‌ با توجه به موقعیت‌هاست.

پرسش غایی

بی‌شک، کلاوزویتس با مفاهیمی نظیر اصطکاک، مرکز ثقل، و «پدافند به‌مثابۀ قوی‌ترین شکل جنگ» کمک شایانی به نظریۀ جنگ کرده است. با این‌وجود، این مفاهیم ازحیث اهمیت دربرابر خطابۀ کلاوزویتس به رؤسای دولت و فرماندهان نظامی رنگ می‌بازد: فرماندهان نظامی باید «نوع جنگی را که انجام می‌دهند تشخیص دهند، بایستی از تشخیص اشتباه بپرهیزند و نباید تلاش کنند نوع جنگ را به‌خاطر سرشت وضعیتِ‌ خاص هر جنگ، تغییر دهند». وانگهی، او این وظیفه‌ را «والاترین، مهم‌ترین و تعیین‌کننده‌ترین قضاوتی» می‌داند که سیاست‌مداران و استراتژیست‌های نظامی بایستی اتخاذ کنند.[2]

بنا به دلایل محکم، عدم فهم نوع جنگی که عازمش هستیم، باعث شکست در تعبیۀ استراتژی مناسب می‌شود، مگر اتفاقی. شکست در تعبیۀ استراتژی مناسب در خوش‌بینانه‌ترین حالت باعث می‌شود پیروزی با هزینه‌ای گزاف‌تر کسب شود و در بدترین حالت، به شکست‌ فاجعه‌بار می‌انجامد. این پرسش همچنین برای فرماندهی استراتژیک عملیات‌های نظامی درطول درگیری، یعنی مؤلفۀ فعال استراتژی، بسیار مهم است.

همان‌طور که می‌دانیم، رویکرد کلاوزویتس به نظریه، استوار بر تحلیل انتقادی است: هدف نظریه نه پیش‌بینی بل تشریح بود. درواقع، پرسش غایی، مداقۀ انتقادی و الگوی مثلثیِ سرشتِ جنگ کلاوزویتس در تعیین نوع یک جنگ مفروض به یکدیگر یاری می‌رسانند. مهم نیست چه خوانشی از تثلیث داریم – چه ازحیث عناصر اولیۀ آن یعنی تخاصم، شانس و هدف و چه ازحیث عناصر ثانویه: مردم، ارتش و حکومت – نکتۀ مهم نابسنده بودن فهم یک‌وجهی یا دووجهی از جنگ است. همچون «سه منشور قانون باستانی»، از هر وجه باید تبعیت کرد و بدان توجه تحلیلی مبذول کرد.[3]

متأسفانه، دادن پاسخ مفهومی به پرسش غایی، ساده و پاسخ عملی سخت است. پاسخ به این پرسش می‌تواند باعث شود انواع مختلف جنگ را ساده‌انگارانه یا انعطاف‌ناپذیر دسته‌بندی کنیم. همچنین می‌تواند باعث تقابلی زیان‌بخش میان دیدگاه‌های متضاد به سرشت و خصلت جنگ شود. اندیشۀ استراتژیک ایالات متحده درطول جنگ ویتنام (که پایین‌تر بحث می‌شود) هر دوی این معضلات را نشان می‌دهد. دشواری پاسخ به پرسش غایی [کلاوزویتس] تنها بر اهمیت این پرسش صحه می‌گذارد: پاسخ به پرسش غایی کلاوزویتس همچون هر کار دیگری نیازمند کسب مهارت است.

دسته‌بندی نبرد ویتنام

اندیشمندان حوزۀ استراتژی آمریکا در اوایل دهۀ شصت چهار نوع جنگ را به‌رسمیت می‌شناختند: جنگ تام یا تمام عیار، جنگ عام، جنگ محدود، جنگ انقلابی. مقصود از جنگ تام، جنگی است که حداقل یکی از طرفین تمام ابزاری را که در اختیار دارد، از‌جمله «سلاح اتمی»، به کار می‌گیرد تا حریف را «نابود» کند. جنگ عام به جنگی اشاره دارد که سرشتی شبیه جنگ تام دارد، اما در آن خبری از «سلاح اتمی» نیست. جنگ محدود مشتمل بر نبرد بر سر اهدافی محدود است. در این جنگ تنها بخشی از منابع طرفین مصرف می‌شود و در منطقۀ جغرافیایی محدودی رخ می‌دهد. جنگ انقلابی جنگی است که یکی از طرفین حکومتی است و طرف دیگر غیرحکومتی و دو سوی نبرد برای نابودی یکدیگر می‌کوشند.[4] همان‌طور که ساموئل هانتینگتون و دیگران در آن زمان تذکر دادند، علی‌رغم ناپیدایی مرز میان این دسته‌بندی‌ها، در نظریه متمایز از یکدیگر تلقی می‌شدند. ذیل این سنخ‌شناسی، می‌توان دسته‌بندی جزئی‌تری را یافت که «اشکال جنگاوری» خوانده می‌شوند. این دسته‌بندی انواع مختلف فعالیت‌های نظامی ازجمله نیروهای نظامی، اسلحه‌ها و تاکتیک‌های مشخص را توصیف می‌کند. جنگاوری چریکی، راه‌بندان دریایی و بمباران یک منطقه‌ اشکال جنگاوری تلقی می‌شدند.

متأسفانه، به‌دلیل سرشت متقابلاً طردکنندۀ انواع جنگ و به‌علاوه مبهمی مرزهای میانشان، استراتژیست‌های ایالات متحده اسیر سردرگمی شدند. به بیان دقیق‌تر، این ابهام باعث شد استراتژیست‌های آمریکایی نتوانند ببیند از ورود به جنگ چه می‌خواهند و چگونه باید آن را فرماندهی کنند. هرآینه، نوع جنگی که هانوی پیش می‌برد اساساً هر چهار نوع مذکور را شامل می‌شد، ازجمله جنگی تمام عیار؛ تمام عیار از آن جهت که طرفین طوری می‌جنگیدند تو گویی سلاح هسته‌ای استفاده شده است. بااین‌حال، هرگز از سلاح اتمی استفاده نشد. بعدتر کلنل ارتش آمریکا، هری سامرز، اظهار کرد جنگ ویتنام جنگی انقلابی نبود، بلکه جنگی عام بود که به اشتباه چونان جنگی محدود نبرد شد. به ‌نظر او جنگ هندوچین اول (1945-1954) جنگی انقلابی بود؛ او جنگ دوم هندوچین (1959-1975) را جنگی متجاوزانه می‌دانست که طی آن هانوی تلاش کرد کل هندوچین را فتح کند. او فعالیت‌های ویت‌کنگ‌ها را «شورش شبیه‌سازی‌شدۀ» صرف، یعنی «عامل ایجاد حواس‌پرتی استراتژیک» می‌دانست که توجهات را از تلاش اصلی هانوی و عملیات‌های ارتش ویتنام شمالی منحرف می‌کرد.[5] هیچ‌کس دیگری با او هم‌نظر نبود. درسوی‌دیگر، ادوارد لنس‌دیل از فرماندهان ارشد سیا نبرد ویتنام را از آغاز مبارزه‌ای انقلابی یا جنگی خلقی می‌دانست.[6] بسیاری از افسران و فرماندهان دیگر، ازجمله داگلاس پایک، و تحلیل‌گرانی همچون جورج تانهام و جان مک‌کیون حامی نظرات او بودند.[7]

دیگرانی نظیر برنارد برودی، توماس شلینگ، رابرت اسگود و هنری کسینجر نبرد ویتنام را جنگی محدود تلقی می‌کردند که بایستی مثل نبرد کره پیش برود و ارتش آمریکا محدودیت‌هایی بر خود اعمال کند. آنان چنین دیدگاهی را به‌رغم نبود پیش‌شرط‌های لازم برای فرماندهی جنگ محدود پیش گذاشتند. رابرت اسگود نیز در اثر دوران‌ساز خود جنگ محدود که با نظر به جنگ ویتنام نوشته شد، چنین دیدگاهی را پیش می‌گذارد.[8] در واقع اسگود سه «شرط» و سه «قاعده» را طرح می‌کند: (الف) نبرد باید شامل جناح‌های اصلی کمی باشد، ترجیحاً دو جناح؛ (ب) تخاصمات باید محدودیت جغرافیایی داشته باشند و عملیات‌ها تنها محدود به اهداف نظامی باشند؛ (ج) نبرد باید محدود به منابع اندکی از طرفین تخاصم باشد تا مبادا فعالیت اجتماعی، سیاسی و اقتصادی‌شان مختل شود؛ (د) اهداف سیاسی باید محدود باشد و آشکارا و یکسان به دوستان و دشمنان مخابره شود؛ (ه) ارتباطات میان طرفین بایستی گشوده نگاه داشته شود تا در اسرع وقت امکان آغاز مذاکرات فراهم شود؛ و (و) جنبه‌های فیزیکی جنگ بایستی تا جایی که هماهنگ با مقاصد سیاسی است محدود شود.[9] از میان مقاصد فوق تنها موارد «د»، «ه» و «و» در جنگ ویتنام حاصل شد، آن‌هم تنها به‌صورتی ناقص.

بااین‌وجود، رابرت مک‌نامارا، وزیر دفاع ایالات متحده، و بعدتر کسینجر، مشاور امنیت ملی ایالات متحده، هر دو فهمیدند که ضرورتی آشکار و واقعی برای پرهیز از تشدید جنگ وجود دارد و کوشیدند درگیری آمریکا در ویتنام را به به قالب باورشان بریزند: در قالب جنگی محدود و نه جنگی ترکیبی. استراتژیست‌های آمریکا بر این واقعیت چشم بستند که جنگ ویتنام نوع مشخصی نداشت، بلکه آمیخته‌ای از تمام انواع بود (جنگ تمام عیار را می‌توان کنار گذاشت، بااینکه خطر تشدید جنگ ازسوی مسکو و پکن وجود داشت). همزمان که اندیشمندان حوزۀ استراتژی در آمریکا فکر و ذهن‌شان مشغول به دسته‌بندی‌هایی بود که خود پدید آورده بودند و وقت خود را صرف بحث درمورد نوع این جنگ می‌کردند، طرف ویتنامی (شاید ناخواسته) موفق شد با نبرد در مجموعه‌ای از کارزارهای عام، انقلابی و محدود به هم‌افزایی‌های استراتژیک دست یابد.[10] از این‌ سطور می‌آموزیم که بایستی مقهور دسته‌بندی‌ها نشده و درعوض جنگ را عطف به موقعیت‌هایش ارزیابی کنیم. نیک می‌دانیم کلاوزویتس از ارائۀ دسته‌بندی‌های منسجم سر باز زد، ولو‌آنکه پرهیز از برخی اشکال طبقه‌بندی ناممکن است.

بحث درخصوص سرشت نبرد ویتنام

سردرگمی درخصوص نوع جنگی که آمریکا در ویتنام با آن مواجه بود، پرده از عدم‌توافقی گسترده حول سرشت عام این نبرد برمی‌دارد. همان‌طور که سامرز می‌گوید: «تقریباً یک دهه بعداز درگیری ما در ویتنام، کماکان سرشت حقیقی جنگ ویتنام محل پرسش است».[11] درواقع، دو پارادایم اصلیِ سرشتِ جنگ ستون‌های اندیشۀ استراتژی آمریکا در آن زمان بودند – سنتی و سیاسی – و این دو در تضاد با یکدیگر بودند. پارادایم سنتی سرشت جنگ را هم‌راستا با سرشت بشر می‌دید و گرایش داشت نبرد را با اصول اصلی ژومینی پیش ببرد که عبارت بود از تمرکز، کنش آفندی و تصمیم‌گیری ذهنیِ پیش‌از نبرد. پارادایم سیاسی نگاهی مکانیکی به سرشت جنگ داشت. این پارادایم باور داشت که یک کنش نسنجیده می‌تواند باعث افزایش افسارگسیختۀ شدت و وسعت جنگ بشود، که بی‌شباهت به رها کردن یک فنر به‌شدت ‌فشرده‌ نیست. این پارادایم هدف سیاسی را آغاز و فرجام مبارزۀ مسلحانه و تنها عنصر معنادارِ تثلیث کلاوزویتس می‌دانست. این پارادایم «سخن بزرگ» [کلاوزویتس] را می‌پذیرفت، سیاست را (اگر نه منطقی) هوشمندانه می‌پنداشت و به آن نقش نظارت بر اصول اصلی ارتش (که به غرایز تشبیه‌شان می‌کرد) و شورهای مردم (که غیرعقلانی می‌دانست) را محول کرد. به‌همین‌ترتیب، این پارادایم، برای پرهیز از برانگیختن پاسخی تنش‌افزا ازجانب مسکو یا پکن، می‌کوشید خشونت را اندک‌اندک و بادقت بالا ببرد.

بعداز جنگ، شمارِ تحلیل‌ها دربارۀ چند‌و‌چون حمایت از جنگ بیشتر شد، پارادایم سنتی گسترش یافت اما جابجایی ازمنظر مکانی رخ نداد. [12] کماکان مبارزۀ مسلحانه را امتداد سرشت بشر می‌دیدند، اما بیش‌ازپیش با سرشت گروه‌های اجتماعی مرتبط پنداشته می‌شد: جامعه چونان افراد رفتار می‌کرد، اما در مقیاسی بزرگ‌تر.[13] درنتیجۀ این بازنگری، جنبۀ اجتماعی مبارزۀ مسلحانه به‌اندازۀ جنبه‌های سیاسی و نظامی آن اهمیت یافت. سخن کوتاه، پارادایمِ سنتی‌ِ بازنگری‌شده چیزی را بیان کرد که ژنرال روپرت اسمیت سی سال قبل با تیزبینی ملاحظه کرده بود: فراگیریِ بعدِ اجتماعی جنگ مدرن در محیط‌هایی که مشخصۀ آن تقابلی دائمی است. یعنی آنکه مبارزۀ مسلحانه اکنون «در میان مردم صورت می‌گیرد» و هدف اصلی نیروهای نظامی آفرینش شرایطی است که نه راه به کشتن، بل به متقاعد کردن ببرد.

پارادایم سیاسی نیز دچار جابجایی ازمنظر مکانی نشد. برعکس، از کارآمدی این پارادایم اطمینان بیشتری حاصل شد و ازاین‌رو مقاومت روزافزونی دربرابر بازنگری‌اش صورت گرفت. این پارادایم مردم آمریکا را عامل شکست مداخلۀ نظامی آمریکا در ویتنام دانست و ادعا کرد که مردم فاقد فرهنگ لازم برای حمایت از جنگی محدود بودند. مقصود فرهنگِ لازم‌ برای جنگ محدود بود و اگر می‌خواستند حکومتشان در جایگاه رهبری جهان آزاد باقی بماند، باید در پی آن می‌رفتند. به‌بیان‌دیگر، این پارادایم عموم مردم را بابت نفهمیدن گزارۀ مهم کلاوزویتس که «جنگ ادامۀ سیاست با ابزار دیگر است» سرزنش می‌کرد. طنز ماجرا اینجاست که اگر عموم مردم اراده نداشتند برای جنگی محدود اشک و خون بریزند، پس استراتژیست‌های بزرگ آمریکا بایستی دست به اقداماتی دیگر می‌زدند که  به‌رغم آن وضعیت مشخص ممکن بود ختم به پیروزی شود. برای مثال، آمریکا می‌توانست خط سیاست بازدارندگی درمقابل نفوذ شوروی را به جایی دیگر – نه هندوچین – بکشاند. یعنی می‌توانست این خط را در جایی ترسیم کند که کشورهای کرانۀ اقیانوس آرام را دربربگیرد. دفاع از کره‌جنوبی، فورموسا، فیلیپن، استرالیا و نیوزلند در کنار سنگاپور، مالزی و اندونزی به‌عنوان فضاهای تجاری بالقوه و همین‌طور فروش کالاهای آمریکایی می‌توانست آسان‌تر باشد. به‌عبارت‌دیگر، اگر نظریۀ دومینو، عذری برای مداخله بود، پس خطوط بایستی جایی ترسیم می‌شد که دومینوها توانایی بیشتری برای ایستادگی دربرابر تهدید داشته باشند. درعوض، استراتژیست‌های آمریکایی تلاش کردند از میان تنگه‌ای عبور کنند. دریک‌سو بایستی حمایت عمومی برای مداخله در ویتنام را جلب می‌کردند و درسوی‌دیگر بایستی از دامن زدن به شورهای جنگ‌طلبان پرهیز می‌کردند. مشخص شد که هم کاخ سفید و هم پنتاگون نتوانستند به‌سلامت از این تنگه عبور کنند.

نتیجه‌گیری

نمی‌توان نتیجه گرفت که علت شکست آمریکا در جنگ ویتنام، ناتوانی اندیشمندان حوزۀ استراتژی این کشور در درک پرسش غایی کلاوزویتس بود، هرچند تمام آنان ادعا داشتند درباب جنگ را خوانده‌اند و درنتیجه با این پرسش آشنا هستند. اما پاسخ به پرسش غایی کلاوزویتس خدمتی ارزشمند است؛ چون استراتژیست‌ها را مجبور می‌کند با مجموعه‌ای از پرسش‌های حیاتی مواجه شوند و درعوض مفروضات خطرناک و انتظارات بی‌پایه‌واساس را آشکار می‌کند.

پرسش غایی کلاوزویتس بازنمایانگر الگوی سه‌وجهی مبارزۀ مسلحانه است که پا از چارچوب‌های دووجهی (سیاسی و نظامی) فراتر می‌گذارد. کماکان در قرن بیست‌و‌یکم نیز این چارچوب‌های دووجهی بر ذهن اکثر استراتژیست‌های آمریکایی غالب است. شاید بپرسید چرا این تثلیث را برای گنجاندن عناصر اقتصادی یا تکنولوژیک بزرگ‌تر نکرده و آن را به الگویی چهاروجهی یا پنج‌وجهی تبدیل نکنیم. هنگامی که استراتژیست‌های آمریکایی موفق شوند از چارچوب‌های غالبشان فراتر روند – و البته بدون دست کم گرفتن نقش حیاتی تأثیر سیاسی چنین کنند – آنگاه بالقوگی بزرگ‌تر میراث کلاوزویتس بالفعل خواهد شد.

مطمئناً، میراث یک فرد مجموعۀ آثاری است که از خود برجای گذاشته است. میراث یک فرد تنها آن جواهراتی را شامل می‌شود که پژوهشگران از گنجینۀ وی برداشته‌اند. مدت‌هاست پژوهشگرانی که به پژوهش آثار کلاوزویتس پرداخته‌اند جواهراتی مشابه را برداشته و ستایش کرده‌اند. درنتیجه، همیشه ایدۀ مشابهی درخصوص رابطۀ میان جنگ و سیاست تکرار شده است. حال فرصت داریم تا مانع تکرار این چرخه شویم.

[1] مایکل هاوارد در مقالۀ «استراتژی بزرگ بریتانیا در جنگ جهانی اول» واقع در کتاب استراتژی‌های بزرگ جنگ و صلح (ویراستۀ پل کندی، انتشارات دانشگاه ییل، 1991) این گزاره را «فرمودۀ مشهور» کلاوزویتس می‌خواند. برنارد برودی در راهنمای خواندن درباب جنگ این جمله را «فرمودۀ بزرگ» افسر پروسی می‌نامد. رمون آرون در کتاب جنگ و صلح: نظریه‌ای در روابط بین‌الملل بر آن برچسب «فرمول مشهور» می‌زند. همچنین بنگرید به:

Elliot A. Cohen, Supreme Command (New York, Anchor; 2003).

[2]  Clausewitz, Vom Kriege, 19th edition (Bonn: Dummlers, 1980), 212; On War, 88.

[3] Vom Kriege, 213; On War 89.

[4]  Samuel P. Huntington, “Guerilla Warfare in Theory and Policy”, in Franklin Mark Osanka, ed. Modern Guerilla Warfare: Fighting Communist Movements (New York; Free Press of Glencoe), xv-xxii; Richard H. Sanger, “The Age of Sociopolitical Change,” Naval War College Review 22, 2 (Oct. 1996), 16.

دکترین نظامی ایالات متحده نیز تعاریفی مشابه پیش می‌گذارد.

[5] Huntington, “Guerrilla Warfare,” xvi.

[6] Harry G. Summers, On Strategy: A Critical Analysis of the Vietnam War (Novato; Presidio, 1982), 84-85, 90.

[7] Edward G. Lansdale, “Viet Nam: Do We Understand Revolution?” Foreign Affairs 43, 1 (Oct. 1964): 75-86.

[8] Douglas Pike, Viet Cong: The Organization of the National Liberation Front of South Vietnam (Cambridge: MIT, 1969). George K. Tanham, Communist Revolutionary Warfare: From the Vietmine to the Viet Cong, 2d. ed (New York: Praeger 1967). Lt. Col. John J. McCuen, The Art of Counter-Revolutionary War: The Strategy of Counter-insurgency (London: Farber, 1966).

[9] Robert E. Osgood, Limited War: The Challenge to American Strategy (Chicago: University of Chicago, 1957)

[10] Osgood, Limited War, 24.

[11] Summers, On Strategy, 83.

[12] برای اطلاعات بیشتر بنگرید به:

ANtulio J. Echevarria II, War’s Logic: Strategic Tought and  the American Way of War (Cambridge: Cambridge University, 2021).

[13] پانویس 13

:کلیدواژه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 76 = 83

پرسش غایی کلاوزویتس: بازنگری میراث کلاوزویتس – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش