فلسفه ارنست بلوخ[1]
راینر .ای. زیمرمان
شروین طاهری
فایل پی دی اف: فلسفه ارنست بلوخ
I
اساسا فلسفۀ بلوخ اگزیستانسیالیسمی است، که آغاز شدن امر این جهانی را از چشم انداز “من می اندیشم“[2] شروع میکند. اما این انسان پیشا-تاملیِ با و در خود، آنقدر به خود نزدیک است که بدون فاصلهگیری مناسب از خود، و متمایز ساختن امر این جهانی[3] بر مبنای سطوح گوناگونش، قادر به اِعمال چنین نگرشی نیست. پس در نظرگاه بلوخ حرکت تاملی از آنچه او تاریکی لحظه زندگی[4] میخواند آغاز میشود؛ لحظه ای که بیواسطگیِ خودِ سوبژکتیویته را منعکس میکند، که فی نفسه جانبدارانه است. خارجیتبخشی به و از این بی واسطگی است که در وهله نخست، بسط و گسترش چشم انداز را ممکن میسازد. سپس از طریق این چشم انداز میتوان امر این جهانی را در نظر آورد: به میانجی بکارگیری تامل در مجموعه ای از چرخشها/بالاکشیدن ها[5](1) برای دگرگون ساختنِ درخود بودن خویش، و برای بالاکشیدن خویش از نقطه عظیمت. به این ترتیب انسان، با مشاهدهگرِ درون یک منظره قابل مقایسه است، که این منظرۀ گسترده را، به واسطۀ مشاهده کردنش بر می سازد – درست مثل نقاشی که واقعا تصویری از یک منظره را تولید میکند. پس نخست ضرورت دارد بر فضای گزنده/زیان آور پسزمینه غلبه کرد و با قدم برداشتن به خارجِ این پسزمینه به کمک پیشزمینه، آیندۀ خودِ آن تصویر را وساطت کرد. پس حرکت تاملی ماهیت زمانمند خود را بهدست میآورد. به این ترتیب تاملِ درون فضا-زمانی گشوده میشود که به آن چهارچوب می بخشد، و درعین حال معیار وساطت در تمامیِ دیگر سوژههایی است، که خودشان همین کار را میکنند و در چنین وساطتی سهم دارند. در اینجا، مضمون مرکزی و بنیادین اندیشۀ بلوخ را مییابیم که از ابتدا، حرکت اصلی تفکر را به جامعهای بین الاذهانی مرتبط می کند: “من هستم. اما خویشتنِ خود را ندارم. به میانجی این بودن، سرانجام ما می شویم”. تا آنجا که حرکت تامل انسانی به حاق منشاء خود برود، ناگزیر به مفهومی از طبیعت می رسد، که در آن میتوان هستۀ سوبژکتیوی را فرض گرفت؛ هستهای که هرچند غالبا سازندۀ سوژۀ فرضی طبیعت است، اما پویایی پروژۀ این جهانی را سامان می دهد، که به نوبۀ خود، زیربنای تامل انسان نیز هست. یعنی در مقام مولد طبیعتِ این جهانی، به عنوان طبیعت طبیعت آفرین[6] مولد و همزمان خلق شده به عنوان طبیعت طبیعت شده[7] نتیجه میدهد. به عنوان طبیعت مولد، ]این هسته سوبژکتیو[ خود را در محصولاتی بیان میکند، که، یا هیچ چیز جز محصول باقی نمیمانند، و یا خودشان قادر به تولید مجدد هستند.
II
اما تنها به واسطۀ دو ایدۀ مبنایی، یعنی ایدۀ نظاممندی و ایدۀ روشمندی است که میتوان گزاره های بالا را دقیقتر کرد. اولین ایده (یعنی ایده نظام مندی) به ساختار پروژه میپردازد؛ ساختاری که پویایی ذاتی به وجود آورنده امر اینجهانی است، و درواقع، ما همیشه از پیش وجود آن را در خودمان میشناسیم، هرچند چیستیاش را نمیدانیم. به عبارت دیگر: ما به میانجی معانی پیشا- تاملی، وجود خودمان را مفروض میگیریم، اما تنها به واسطۀ تبیین موفقیتآمیز خود-آشکارگی آن، و بنابراین در چهارچوبِ دنبالکردن این روند، میتوانیم ذاتش را تعیین کنیم. پس آن بودگی[8] همیشه به چه بودگی[9] مبدل میشود، و بیرون جهیدنها و خارج شدنهای متمایز در روند کار، تاملی است که بر دگرگونی امکان به فعلیت دلالت دارد، و تا کوچکترین شاخهشدگیهای شاخههای امر اینجهانی پیش میرود. این دگرگونی چیزی نیست مگر، خودِ وجود که چه بودگیِ ذاتش را آشکار میکند، هرچند، نه پیش از خاتمه یافتن حرکت. بنابراین این عمل همیشه مشروط است و حداکثر میتواند پیشانی درخشان[10] چه بودگی نهایی آن را نشان دهد. ایدۀ دیگر (یعنی ایدۀ روشمندی) به دریافت مقولات و تبیین گزارههای تبدیل دائمی «آن بودگی» به «چه بودگی» میپردازد. اینجا رابطهای بین آن بودگی و چه بودگی قرار دارد، بنابراین، فرآیند ترسیم راهِ تبدیل یکی به دیگری قصد شده، و مقولاتی[11] تعریف میشود که به نوبۀ خود، فهرست ابزاری از احکام را تعیین میکند. اساسا تقسیمبندی امرِ این جهانی در چهارچوب مقولات تامل انسانی، بیانگر نوعی ناخشنودی [12] است: انسان طبیعت را به قرار نگرفتن تحت یک حالت از بودن متهم می کند(2)، در نتیجه، تمامی موارد اتهام را به مثابۀ مفاهیم (مقولات) فهرست میکند، که بر این عدم توافق دلالت دارد. این مورد اخیر است که در دگرگونی آن بودگی به چه بودگی نقش دارد. پس فرایندی که امر واقع را با عملیات کیفی[13] حکم کردن منطبق میکند، پویا است. پویا به این معنا که، وجود را به مثابۀ ظهور از پروژهای بنیادین به بیان در میآورد.(3) اما الگوسازی از این فرایند ( در نظریه پردازی) نیز پویا است. به عبارت دیگر: نظریات خود به امری پویا مبدل میشوند. در نتیجه بروندادشان، یک بار و برای همیشه صادق نیست، بلکه در بهترین حالت به صورت مشروط و گذرا حقیقت دارند – بسته به حالت دانش واقعا کسب شده. پس در اندیشۀ بلوخ، بابِ خودِ فلسفهورزی گشوده است: نظریات مجموعه فرضیاتیاند که برمبنای قوانینِ داده شده، ساخته شدهاند. فرضیات به نوبۀ خود، پیشبینیهایی از مفاهیم هستند. آنها صورت معیار S=P ( سوژه=ابژه) را دارند. پس سوژه مفهومی است که به وسیلۀ ارتباطش با ابژه، وضع میشود. این نسبت به میانجی امر جفتی ( شناسایی”بودن”) به دست میآید. با اینحال میبینیم که امر جفتی، فقط به صورت تقریبی، میتواند معتبر باشد، اگر ساختار پروژۀ پیشگفته را مفروض بگیریم، چراکه در این مورد سوژه «چیز» نیست، بلکه به چیزی مبدل میشود (مشروط است). بنابراین بلوخ این نسبت را S->P ( سوژه به ابژه مبدل می شود) صورتبندی میکند. اما بعد معنای امر مفهومی که زمینه ساز سوژه (موضوع) گزاره است هم، خود چیزی جز امری مشروط نیست، بنابراین خودِ گزاره همیشه گشوده است. پس نظریات نو (که باید حاوی نظریات کهن به مثابۀ نوع ویژه از آنها باشد) نه تنها از بسط مجموعهای از گزارهها تشکیل میشوند، بلکه مفاهیم قدیمی، که براساسشان نظریات قدیمی صورتبندی میشوند نیز، دلالت خود را تغییر میدهند. به این ترتیب بلوخ آنها را احکام[14] میخواند. آنها مفاهیم (مشروط) اولیه برای شروع هستند، اما مفاهیمشان پیش از کاربست بیشتر احکام تغییر نمیکند. به عبارت دیگر: مفاهیمِ نظریهای قدیمی، احکام نظریۀ تازه هستند. مفاهیم نظریات نو به تدریج از عملیات درحال اجرای تامل اخذ میشوند. این مسئله پیامدهای مهمی برای ترسیم راه محتوای فرایندیِ امر این جهانی دارد، چون از یک سو، هیچ قانون کلی ایستایی ( به عبارتی ابدی ) وجود ندارد که انطباق امر واقع با امر کیفی این جهانی را تعیین کند. در عوض مفهوم قانون با مفهوم گرایشی[15] تعویض میشود، که تنها به صورت تقریبی معتبر است. از طرف دیگر آنچه تاریخ فرآیند را تعیین میکند، و تصادفی ظاهر میشود، امر کاملا تازه و نو است. به این ترتیب این همان چیزی است که به نظریه معنایی تازه میبخشد. این تازگی چیزی نیست مگر پیامدی از هستی اساسا گشوده آن. بلوخ این فرآیند را «تعدی به نهفتگی امر نو» میخواند: رقابت گرایش و نهفتگی است، که کیفیات و کمیاتِ تکاملی را میسازد، که ما به عنوان مشخصات الگوسازی انسانی از امر این جهانی متصور میشویم. این فرآیند از نظر معرفتشناسی و هستیشناختی گشوده است؛ یعنی شناخت انسان همیشه ناکامل و اطلاعات بدست آمده همیشه محدود است. اما این درمورد انطباق واقعی فرآیند کیفی تولیدِ شناخت نیز حقیقت دارد، که خودِ طبیعت از آیندهاش شناختی ندارد، چون هنوز به صورت بالفعل فرآوری نشده. بنابراین خودِ جهان به تجربیات و آزمونهای خویش وابسته است. ( به این ترتیب طبیعت “محل سازندگی است که هنوز آشکار نشده است”.) انسان تجربیات (معرفتی) خویش را بکار میگیرد و شناختش را به آزمون میگذارد. هردوی این حرکات توسط این واقعیت وساطت میشوند که گذشته از هرچیز، انسان میتواند در بنیاد همچون “اندام شناختی” خود طبیعت تصور شود. این همان چیزی است که بلوخ جهان تجربه پذیر[16] میخواند و آن چیزی است که به صورت هستی شناختی هستی شناسی امر نه-هنوز-موجود، او را تعیین میکند. از این منظر نزد بلوخ هومانوم[17] برای این فرایند ضرورت دارد، چرا که اساسا انسانها، آن را انتقال میدهند. (از آن میتوان خواستی اخلاقی اخذ کرد، که از حقوق طبیعی ناشی می شود.) به این ترتیب آنچه که بر امر نو در حمایت از بیان خودش، درچهارچوب دانشِ بدست آمده تاکید میکند، هومانوم است. شاید امر کلی که امر نهایی[18] است از دست برود، اما از طریق دنبال کردن مسیری ثابت[19] به آن نزدیک میشود. اگر امر نهایی اتوپیا باشد، پس نمیتواند به هیچ طریقی به دست آید، چون اتوپیایی است. اما در مسیرِ به سوی آن، سرانجام باید بتوانیم تحقق یافتن آنچه پیشانی درخشان آینده از محتوای اتوپیایی نشان میدهد را به دست آوریم. این تحققیافتگی را به جای اتوپیا می توان متوپیا[20] خواند.(4) مطابق با نظر بلوخ فرآیند دستیابی واقعی به متوپیا، با فرق گذاری در مفهوم امکان به اجرا در میآید: امکان یا امر امکانی به میانجی گذار از میان تغییرات متنوع ممکن به تدریج عینیت مییابد و به این ترتیب سرانجام به فعلیت مبدل میشود. اصطلاحات مهم با دلالتهای اخلاقیِ حاصلِ رویکرد هستی-معرفتی بلوخ بسیار اساسیاند: نا-هم زمانی[21]، ردپاها[22] و راست قامت قدم برداشتن[23]. اولین اصطلاح پیامد عملی فرآیند گشوده جهان است که به نحوی دیالکتیک”غیر صریح” را تعیین میکند. چون رقابت میان گرایش و نهفتگی از یک سو، و امکانپذیری کاستی علی رغم تغییرناپذیریِ جهت از سوی دیگر، به این میانجامد، که در کنار تضادها در معنای منطق دیالکتیک کلاسیک مقاومتهایی نیز باقی بماند: تنها دیالکتیک کلاسیک میتواند رفع شود[24].( در اصطلاح شناسی هگلی). بر تضادهای مازاد فقط میتوان غلبه کرد[25]. (اگر چنین نشود، آنها باقی میمانند و به آینده حمل و کشیده میشوند.) نا-همزمانی، بخشی از این جهانیِ انضمامی این مقاومت است، و مانع تامل پیشرونده، که در نهایت پراکسیس میشود. با این حال در ردپاها که قابل فهم در اصطلاح این جهانی است، فعالیت شاخه شدن فرآیند جهان، بیانِ خود را مییابد، درست مثل منطق دیالکتیکِ امر کلی، که میتواند در هریک از اجزایش (هرچند بسیار کوچک باشند) دنبال شود. به ویژه فرآیند اجتماعی در ردپاهای روایت ذکر شده گشوده میشود. (همانطور که اساسا کل تجربه از جهان را می توان در نهایت به عنوان نوعی خود-روایتگری متصور شد.) اما روش علمی نیز مشابهتی با این روایت ارائه میکند، وقتی به رمزگانهای واقعی[26] اشاره میکند و میکوشد تولید طبیعت را در جنبه های خارجیت یافته اش[27] درون مقولات بخشی[28] منفرد مرئی سازد. تاحد بسیار زیادی در همان مسیر که هنرها مشارکتشان را به میانجی آشکار کردن پیشانی درخشان امر کلی، مثلا در تزئین ارائه میکنند. بنابراین مطالبه اخلاقی فهم دقیق ردپاها در لحظات جزئی است که در آن «کل» واقعا بازتاب مییابد – همانطور که در سطح معرفتشناختی – و نیز ادراک و اجتناب نا-هم زمان – در سطح نظریهپردازی – و به همان صورت، همانطور که در راست قامت قدم برداشتن – به مثابۀ سطح عملی. این مقولات در کنار هم، آن چیزی را در بنیاد امید[29] تعریف میکنند که اغلب جهتمندی ثابت را به صورت سرآمدی جاری در همۀ زمانها فرض میگیرد، هرچند باید به کاستیهایش اندیشید. همزمان، همانطور که منطق[30] طبیعت که خود را به واسطۀ اشکال گوناگون مادی ترسیم شده توسط انسان آشکار میکند، معادل اخلاقی نیز وجود دارد که میتوان به عنوان نتیجۀ اخذ شده از تمامیت هستی-معرفتی وساطتگر که همان «کل» است فهمید. پس بسگانگی اخلاقی(5) در این معنا همچون راست قامت قدم برداشتن در پراکسیس، پیشانی درخشان در هنرها یا به عنوان تزئین خارجیت مییابد، و در آخری همچون ایدوس[31] طبیعت، همچون منطق در فلسفه، و در علم مثل اتحاد با طبیعت نمایان می شود.(6)
III
در جدول زیر مقولات اساسی فلسفۀ بلوخ در کنار هم نشان داده شدهاند:
یادداشتها:
1 . قابل ذکر است که کلمه انگلیسی ” rotations” (چرخشها) را می توان با ” revolutions” (انقلابات) جایگزین کرد تا آنجا که دومی با چرخش یک جسم مرتبط باشد، در حالی که “elevation”(ارتقاء، فرارفت) به بلند کردن جسم از مکانی که قراردارد ارجاع می دهد. بنابراین در انگلیسی در مقایسه با زبان اصلی آلمانی، این مضاعف سازی مفهومی دامنه وسیع تر تفسیر را نشان می دهد، به ویژه برای دیدگاهی که از پی استعاره منظره می آید.
2 . در یونان باستان “kategorein”(مقولات) مفهوی از اصطلاحات حقوقی بود و به معنای خواندن فهرست اتهامات در فرآیند متهم ساختن یک شخص بکار می رفت.
3 . معنای وجود همیشه بر پویایی ذاتی دلالت می کند، چراکه ریشه لاتینی معنای وجود برآمدن از چیزی است.
existere (existo, exstiti)” is “to come out of something”
4 . پیشوند منفی U (=Où) در یونان باستان به معنای نیستی به مثابه ناممکن است، در حالی که پیشوند منفی “Mè” به نا-هستی به مثابه امکان ارجاع می دهد.
5 . در معنای رواقی آنچه برحسب طبیعت بسنده است: kátà physein
6 . بنا به نظر بلوخ این نتیجه اتحاد فناورانه صریحی است که به جای مصادره طبیعت با آن و در آن ادغام می شود.
[1] http://www.annette-schlemm.de/gast/bloch.htm
[2] cogito
[3] the worldly
[4] the darkness of the lived moment
[5] rotations/elevations
[6] natura naturans
[7] natura naturata
[8] That
[9] What
[10] the shining forth
[11] the categories
[12] ressentiment
[13] the modal
[14] precepts
[15] tendency
[16] experimentum mundi
humanum[17] – آنچه از انسان انسان می سازد، جوهر یا ذات انسانی انسان.
[18] ultimum
[19] invariant of direction
[20] metopia
[21] non-simultaneousness
[22] traces
[23] upright carriage
[24] sublated
[25] overcome
[26] the real ciphers
[27] figures of extraction
[28] regional categories
[29] the principle of hope
[30] logicon
[31] eidos