گرسنگی نه به مثابه هنر: لیلا سوئیف و اعتصاب غذای او
نویسنده: سارا رفقی[1]
ترجمه: نیلوفر رسولی
فایل پی دی اف:گرسنگی نه به مثابه هنر
توضیح مترجم:
دکتر لیلا سوئیف، زادهی ۱۹۵۶ در لندن، فعال سیاسی، مدافع حقوق زنان و استاد ریاضیات مصری است. نام دکتر لیلا به میدان تحریر قاهره و جنبشهای آزادیخواهانهی مصر و منطقه پیوند خورده است، از اعتراضات دههی ۷۰ میلادی علیه اشغال شبهجزیرهی سینا توسط اسرائیل تا انقلاب مصر در سال ۲۰۱۱ و سرنگونی دیکتاتوری حسنی مبارک، حضور دکتر لیلا، همسر، فرزندان و سایر اعضای خانوادهی سیاسی او در مناسبات اعتراضی مصر همیشه پررنگ بوده است. دکتر لیلا، در اعتراض به عدم آزادی پسرش، علاء عبدالفتاح، نویسنده و فعال سیاسی مصری، از ۲۹ سپتامبر ۲۰۲۴ دست به اعتصاب غذا زده است. علاء در سال ۲۰۱۹ و در میانهی اعتراضات علیه دولت عبدالفتاح سیسی دستگیر و با اتهام «انتشار اخبار دروغ» علیه دولت مصر به پنج سال زندان محکوم شد و اعتصاب دکتر لیلا دقیقا از آن روزی آغاز شد که علاء میبایست آزاد میشد اما نشد. او، حالا پس از حدود ۲۴۰ روز اعتصاب غذا، و با از دستدادن حدود نیمی از وزن خود، با وضعیت جسمانی ناگوار در بیمارستانی در لندن بستری است. اعتصاب غذای دکتر لیلا و همزمانی بحرانیشدن وضعیت جسمانی او با روزهایی که اسرائیل در حال تحمیل گرسنگی جمعی بر غزه است، دستمایهی متن ترجمهشده زیر از سارا رفقی (سارة رفقي)، نویسنده و پژوهشگر مصری با دکتری تاریخ و نظریه هنر از ام.آی. تی ست. این متن، منتشرشده به تاریخ ۱۹ می و در مدیمصر، نه خواهان استعارهسازی هنری، رمانتیک یا قهرمانسازی از اعتصاب غذا و گرسنگی، بلکه مواجههای اخلاقی است با مادری که با تن خود علیه فراموشی رفته است، زنی که با قمار بر تن و زندگیاش، به قول رفقی، تلاشی برای برانگیختن همدلی یا احساسات مخاطب ندارد، بلکه کنشی است که سکوت را با تن خود بر هم زده است و مخاطبش را با نقشی که در فراموشی و انفعال دارد رویارو میکند.
هشت ماه از اعتصاب غذای لیلا سوئیف میگذرد و دیدن هر عکس جدیدی از او احساسی بینام را بر من غالب میکند. این احساس نه دقیقاً ترس است و نه اندوه. چیزیست میان سردرگمی، بهت و شرم اخلاقی.
تنش را میبینم که آب میرود و آرام و آگاهانه از جهان پا پس میکشد. با نحیفترشدنش، انکار حضورش دشوارتر میشود. گفتن از او به این شکل بیشرمانه به نظر میرسد. تصویر در برابر تفسیر مقاومت میکند. زبانم میلرزد، و با این واقعیت روبهرو میشوم که همبستگیام سست و لرزان است. این احساس بیقدرتی تنها از آنِ من نیست، مشترک است، از آنِ ماست.
اعتصاب غذای لیلا مجال استعارهسازی نمیدهد. بدن او، با گوشت و چربی و استخوان، نسبت به وضعیت موجود امتناع و به تداوم زندانیبودن علاء اعتراض میکند و این ویرانگر است.
بیآنکه بخواهم، به یاد دو فیگور ادبی میافتم که تخیل مدرن از امتناع در تسخیر آنهاست: «هنرمند گرسنگی[2]» کافکا و «بارتلبیِ محرر[3]» ملویل. هر دوی این فیگورها از نظامهای پوچی امتناع میکنند که آنان را یا مانعی میداند یا تماشاگر، یکی با گرسنگی و دیگری با سکوت.
در داستان کافکا، مردی گرسنگی را به هنر درمیآورد. او در قفسی آهنی و کوچک، در معرض دید عموم و رو به تماشاچیانی مینشیند که او را با دقت نظاره میکنند تا از امتناع او اطمینان حاصل کنند. در آغاز، کنش او کنجکاوی مردم را برمیانگیزد، اما این کنجکاوی بهتدریج جای خود را به ملال میدهد. امتناع او از غذا به چهل روز محدود میشود و این حد زمانی را مدیر برنامهاش تعیین کردهاست، چرا که بهخوبی میداند پس از آن، جمعیت علاقهای به این نمایش نخواهد داشت. سرانجام کار، هنرمند گرسنگی به حال خود رها میشود تا بمیرد؛ مچاله و پنهان در تلی از کاه، در گوشهای فراموششده از سیرکی ویران. با آخرین نفس خود، اعتراف میکند: او هرگز چیزی را که واقعا خواهان خوردن آن باشد، نیافت. پس از مرگش، ببری درنده و پرشور جای او را میگیرد، نمایشی افراطی از حیات که به ابتذال تنه میزند.
بارتلبی، دفترداری است در یک دفتر حقوقی در والاستریت. او از جایی به بعد با گفتن آن جملهای که حالا معروف است، «ترجیح میدهم که نه» از انجام وظایفش یکی بعد از دیگری سر باز میزند. او از کارکردن دست میکشد، سپس پاسخ نمیدهد، و بعد از آن دیگر از دفتر بیرون نمیرود، و در نهایت، از خوردن نیز دست میکشد. او را به زندان منتقل میکنند، جایی که در سکوت میمیرد، بیاعتراض، بیتوضیح، بی هیچ درخواستی. جملهی او، «ترجیح میدهم که نه»، به بیانی موجز برای سرپیچی منفعلانه تبدیل میشود: امتناع بهمثابهی فضیلت، کنارهگیری بهمثابهی مقاومت.
از بارتلبی و هنرمند گرسنگی غالباً بهعنوان نمادهای امتناع یاد میشود، فیگورهایی که بهسرعت از سنگینی وجودیشان تهی و به نشانههایی نمادین تقلیل مییابند. بارتلبی صرفاً به همان جملهی معروفش فروکاسته میشود، همان نماد رمانتیک از نافرمانیِ درونی. بدن مچالهشدهی هنرمند گرسنگی به صرف یک نمایش تقلیل مییابد، صحنهای برای تماشا و مصرف و نه امری معطوف به سوگ. آنچه در احضار داستان این دو فیگور از دست میرود، خطر و معناست. و استعارهساختن از اعتصاب غذا در شیوهی مواجههی تصویری با آن امری تهدیدآمیز است. زیرا نافرمانی آن کمرنگ و به یک نمایش تبدیل و خشونت آن به شکلی ناچیز صورتبندی میشود.
لیلا یک نماد نیست. نباید بدنش را در استعاره فروکاست. مقاومت او بههیچعنوان رمانتیک نیست. اعتصاب غذای لیلا خطریست محاسبهناپذیر، قماریست که او با تن و جانش بازی میکند. گرسنگی او امری نمایشی نیست، مطالبهای است از درون تن. نه استعارهای در آنچه لیلا انجام میدهد در کار و نه پایانی گشوده بر تفسیر آن ممکن است. و این یعنی تن به سخن در آمده است، آن زمانی که ابهام دیگر امری قیمتی نیست. لیلا با امتناع از غذا، بدن خود را بازپس میگیرد، نه به عنوان چیزی که زندانی یا تحتنظارت واقع شود، بلکه بهعنوان میدانی برای کنش آگاهانه، برای برهم زدن منطق سلطه.
نظامی که تن را مکرراً با دستگیریخودسرانه، حبس انفرادی، شکنجه، بیتوجهی پزشکی، قتلهای بیدادرسی و خشونت تأخیرهای اداری، محرومیت از درمان و ناپدیدسازی به امری ناچیز تقلیل دهد، همین تن را بیحفاظت، بیسوگواری و فراموششده باقی خواهد گذاشت. کنش لیلا نظامی را رسوا میسازد که تفاوتی میان بقا و نابودی قائل نیست، نظامی که در آن مسئلهی مرگ و زندگی عواقب چندانی ندارد.
عمل لیلا فراخوانی برای همدلی نیست، بلکه حسابرسی سیاسی و اخلاقی میطلبد. تمنایی برای بقا ندارد، بلکه شکنندگیهای خود را سیاسی میکند. گرسنگی او شکلی از کیفرخواست است. با امتناع خود از تغذیه چیزی را فرامیخواند که جودیت باتلر آن را سوگواریپذیری نامیده است، یعنی حق سوگپذیری، مطالبهای که در آن غیاب بهمثابه فقدان شناخته شود. اما در منطق دولت، هر غیابی واجد معنا نیست. سوگپذیری هم سنجهای است برای به رسمیت شناختن و هم سازوکاری برای حذف. بدن نحیف لیلا اصرار میورزد که زندگی اعلی به سان حیاتی سوگوارپذیر تلقیشود، و اینکه ناپدیدشدن خودش در سکوت ناپدید نشود، بلکه آن را بشکند: چونان رسوایی، چونان اتهام.
لیلا سوئیف نه بارتلبی است و نه هنرمند گرسنگیِ در قفس. کنش او مبتنی بر کنایه نیست، بلکه هر آنچه او انجام میدهد مادرانه است و سیاسی و مستقیماً متوجه اکنون. او میداند این نظام تنها به بحران واکنش نشان میدهد و بنابراین، عامدانه از خود یک بحران میسازد. او از خلال بدنش به سادگی میگوید: پسرم زندانی است، خود را از گرسنگی میمیرانم تا او آزاد شود.
آنچه کنش لیلا را بیش از پیش تحملناپذیر میسازد، زمانبندی ناخواستهی آن است. اعتصاب غذای او با گرسنگیِ گسترده و ساختاری در غزه همزمان است. دو گرسنگی، متمایز اما درهمتنیده: یکی به انتخاب و دیگری تحمیلشده؛ یکی مفردانه، دیگری متحملشده از سوی میلیونها تن. زبان هر دو یکسان است، زبانِ تنهایی به مرگ واگذارشده، که تنها از خلال ناپدیدیِ تدریجیشان به چشم میآیند. غزه گرسنگی میکشد. لیلا خود را به گرسنگی میکشاند. گرچه این دو تصویر مترادف نیستند، اما دلالت ضمنی به یکدیگر دارند: بدنها در حال نابودیاند، و ما محکومیم به تماشا.
کافکا زمانی نوشت که جهان علاقهاش را به هنرمندان گرسنگی از دست داده است. شاید حق با او بود. نمایش که طولانی شود، مخاطب توجهش را از دست میدهد. همدلیِ مکرر فرسایشیست. هر کنشی، اگر به درازا بکشد، بُرندگیاش را از دست میدهد. اما لیلا در پی همدلی نیست. چشمبهراه ستایش هم ننشسته است. سکوت او تسلایی نمیبخشد که افشاگر است. و سنگینی مسئولیت این پرسش نه با او، که با ماست: در جهانی خوگرفته به درد، آیا گرسنگی هنوز میتواند عاملی برهمزننده باشد؟ و سکوت ما و توجیه آن از ما چه میسازد؟
گفتن اینکه کنش او نباید تجلیل شود، به معنای بیارزش کردنش نیست، بلکه اذعانی است به سنگینی آن. گرسنگی لیلا امتناعیست از پذیرش فقدان، ایستادگیای است برای امری که نادیدهگرفتنی نیست. این فقدان تنها از آنِ او نیست. زخمی است بر معنا، عدالت، و حافظه. همانطور که در غزه گرسنگی بدل به ابزار محوسازی میشود. تنِ او آنچیزی را عریان میکند که دولت قصد پنهانسازی آن را دارد: فروپاشیِ تن و آزادی، به هنگام تقلیلشان به صرف بقا.
درسی که میتوان از داستان کافکا یا ملویل گرفت این است: بدفهمی پیامآور مرگ است. تماشاگر خسته میشود. تکرار، واکنش را کرخت میکند. مردن، اگر به درازا بکشد، به صدای پسزمینه بدل میشود. اما اعتصاب غذای لیلا خواهان توجه است، نه به این دلیل که کنش او امری قهرمانانه است یا تراژیک، بلکه به دلیل واقعیبودنش، دردناکبودنش، و اینکه مستقیماً ما را نشانه گرفته است. مایی که هنوز میخوریم و میخوابیم و منتظریم. تنِ او خود را در آگاهی ما حک میکند، نه صرفاً برای برانگیختن احساسات، بلکه برای برهمزدن سکوتمان، برای رویاروکردنمان با نقشی که در فراموشی داریم.
لیلا دردش را برای ترحم بهنمایش نگذاشته است. او چیزی نمیخواهد. او مایی را، که به مصرف تصاویر رنج خو گرفتهایم، وادار به توقف میکند. او وادارمان میکند به ایستاگی در صحنه، به پا پسنکشیدن، به نگاه کردن، به احساس کردن، و ثبت سنگینی آن، نه بهمثابه عنوان یک خبر، بلکه همچون یک فراخوان. این فقط داستان مادری نیست که برای فرزندش میجنگد. این حقیقتیست اخلاقی که نمیتوانیم بدون پرسش از نقشمان در این سکوت و انتظار از آن عبور کنیم.
و اگر هم پرسشی در پایان باقی باشد، در نسبت با لیلا نیست. دربارهی ماست. آیا میتوانیم بدانیم اما ساکت بمانیم؟ با این آگاهی چه خواهیم کرد؟
آنچه باقی است، نه نتیجهگیری، بلکه مسئولیت است.
لینک منبع :
[1] Sarah A. Rifky
[2] A Hunger Artist
[3] Bartleby, the Scrivener.