نسبت دین پوزیتیو و سیاست در اندیشه هگل جوان
1399-11-24

نسبت دین پوزیتیو[1] و سیاست در اندیشه هگل جوان

نویسنده: بهزاد کورشیان

 

فایل پی دی اف:نسبت دین پوزیتیو و سیاست در اندیشه هگل جوان

چکیده

 برای تبیین نسبت دین پوزیتیو با استبداد سیاسی باید به نخستین تأملات هگل درباره ‏ی دین و سیاست که پیش از دوران پختگی فلسفه‏ ی اوست رجوع کرد. این دوره که ایام جوانی هگل است، مصادف با وقوع انقلاب کبیر فرانسه بود که سرآغاز تغییر و تحولات مهم و اساسی در کل اروپا و سپس در فراسوی مرزهای آن شد. تأثیر بی‏واسطه‏ ی این رویداد بر هگل جوان موجب شد تا او در آثار متعددی به آن واکنش نشان دهد. حاصل این تأملات برای او شکل‏ گیری دیدگاهی بود که بر مبنای آن وی میان استقرار استبداد سیاسی موجود و دین پوزیتیو ربطی وثیق ببیند؛ برآیند چنین دیدگاهی هگل را به ‏سوی اتخاذ موضعی جمهوری‏خواهانه مطابق با الگو‏های جوامع باستان سوق داد. در این مقاله تلاش خواهد شد تا سیر شکل ‏گیری این اندیشه در هگل جوان و ریشه‏ ها و منابعی را که وی از درون آن‏ها به چنین نتایجی دست یافت بررسی و به قدر وسع تبیین شود.

واژگان کلیدی: پوزیتیویته، دین، بیگانگی، استبداد سیاسی، آزادی

1.درآمد

نخستین واکنش‏های هگل جوان به دگرگونی ‏ها و تحولات عظیم ناشی از انقلاب که دربردارنده‏ ی نطفه‏ های نظریه‏ ی سیاسی، اجتماعی و الهیاتی اوست؛ نوشته‏ هایی است که او در سال‏های اقامت‏اش در توبینگن، برن[2] و فرانکفورت نوشت. هدف هگل در این برهه «روشن ساختن اذهان عموم ملت و نبرد با خرافه ‏پرستی، بیداد‏گری و استبداد بود. و اما [فراسوی] این هدف آموزشی، مقصودی سیاسی به این مضمون بود: مهیاساختن مردم برای پذیرش ایدئال‏های متعال و مدنی حکومت جمهوری» ( بیزر، 1391 :40 ). در تمامی آثار دوره ‏ی جوانی، ادبیات نقادانه‏ ی هگل همچون شمشیری دو لبه عمل می‏کند، که تیغ تیز آن هم بر گردن مذهب سنگینی می‏کند و هم گلوی سیاست را نشانه رفته است. در همین رابطه هگل در نامه ‏ای به شلینگ به تاریخ 16 آوریل 1795 میلادی می‏نویسد: «مذهب و سیاست هر دو زیر پوشش واحدی بازی می‏کردند. مذهب آن چیزی را یاد می ‏داد که استبداد می‏ خواست: نادیده ‏انگاشتن نوع انسان، ناتوانی ‏اش در انجام‏دادن امر خیر، ناتوانی‏ اش در چیزی به اعتبار انسان بودن، برای خویشتن بودن»(hegel,1984,35).

هگل جوان بر آن بود که فلسفه‏ ی نو در آلمان می‏بایستی زمینه‏ ی نابودی همه ‏ی این مناسبات مذهبی و سیاسی را فراهم کند، او اعتقاد داشت که هدف این فلسفه آن است که انقلاب را تدارک ببیند. کانت در مقام منادی این فلسفه‏ ی نو تأثیری ژرف و ماندگار بر سرشت اندیشه‏ ی فلسفی و سیاسی هگل گذاشت. این تأثیر آن‏قدر بود تا فیلسوف جوان اعلام کند که «از نظام کانت و برترین صورت کامل شده ‏اش چشم به راه انقلابی در آلمان ‏ام»(hegel,1984,35). او بر این باور بود که راه‏بردن اندیشه‏ ی آزادی میان مردمان، تکلیف انقلابی فلسفه است. برقراری ارتباط بین انقلاب فرانسه و فلسفه ‏ی آلمان کشف خارق‏العاده‏ ی او در این دوران بود. امری که سبب شد تا پیوندی ناگسستنی میان فلسفه و سیاست در اندیشه‏ ی وی شکل بگیرد. «کانت، جامعه‏ی آینده را در مقام «جمهوری اراده‏ها» تصویر کرد که در آن هر فردی می‏تواند توانایی آزاد اخلاقی خود را به کار برد تا آن‏جا که این توانایی با توانایی دیگران تصادم نکند» (راوچ، 1382 : 138). تلقی کانت از آزادی، خودآیینی[3] و استقلالِ اراده، تأثیری عمیق بر برداشت هگل از مفهوم آزادی بر جای گذاشت. او در نخستین دست‏نوشته‏ های خود، اصل بنیادی خودآیینی کانت را همچون آرمان فلسفی خویش به ‏مثابه ‏ی ابزاری در نبرد با مرجعیت و شریعت مسیحی به کار برد. هگل جوان بر آن بود تا با بهره‏ گیری از قوای نقادانه ‏ی فلسفه‏ ی کانت، ضربه ‏ای تمام عیار بر پیکر واحد دین پوزیتیو و استبداد سیاسی بزند. اما رویکرد او در این دوره صرفاً سلبی و مبتنی بر رد و انکار نبود بلکه نگاه او متوجه دولت‏شهرهای عهد باستان همچون بدیلی برای وضعیت دینی و سیاسی دوره ‏ی معاصر بود. «هگل جوان پولیس یونان را نه چون پدیده‏ ی اجتماعی مربوط به گذشته که در نتیجه ی شرایط مشخص و معین به وجود آمد و از میان رفت، بلکه چون الگویی همیشگی و نمونه‏ ای پیشتاز برای انقلاب معاصر در دولت و جامعه در نظر می‏ گرفت» (لوکاچ، 1382 : 30). بدین‏ ترتیب، «برای او عهد باستان چون یک نمونه ‏ی بالفعل و زنده برای بشر به بقای خود ادامه می‏ دهد. ممکن است از میان رفته باشد، اما باید آن را زنده کرد، در واقع، همین زنده ‏سازی است که وظیفه ‏ی اصلی عملی، فرهنگی و دینی زمانه ‏ی مدرن است» ( لوکاچ، 1382: 75 ). رهیافت سیاسی هگل به ‏واسطه‏ ی نقد مفاهیمی چون پوزیتیویته، بیگانگی، استیلا، و استبداد شکل می‏ گیرد.

2.پیدایش مفهوم پوزیتیویته[4] و نقد کانتی دین به نزد هگل

هگل جوان معتقد بود که آموزه ‏های کانت در باب آزادی و خودآیینی از اهمیت و اعتبار ویژه ‏ای برخوردارند. اومانیسم کانتی از مسیر خودمختاری انسانی و استقرار مفهوم آزادی به‏ عنوان اصل بنیادین قوه ‏ی قانون‏گذاری اخلاقی می‏ گذرد. تمایز انسان به‏ عنوان موجودی عقلانی با سایر موجودات طبیعی در جریان همین مناسبات اخلاقی است. هگل با در اختیارگرفتن مبانی فلسفی کانتی به ‏ویژه اصل خودآیینی یا استقلالِ اراده، در راستای نقد دین گام بر می‏دارد و از درون همین نقد تعبیر پوزیتیویته را به کار می ‏برد.

عمده ‏ترین مسئله ‏ی هگل جوان بیگانگی انسان است که به گمان او ریشه در حیث پوزیتیو دین دارد. بر این اساس، او پوزیتیویته را موجب فساد و تباهی دین می‏داند. به نظر هگل، پوزیتیویته در دین موجبات از دست‏ رفتن آزادی اخلاقی را فراهم می‏کند که این امر خود نیز منجر به فقدان به کارگرفتن مستقل قوای عقلی می‏گردد. دین در شکل پوزیتیو آن مبدل به عینیتی مرده و بی‏ روح می‏شود که هیچ نسبتی با مسائل عمده ‏ی زیست انسان ندارد. پوزیتیویته، حل‏ و فصل امور انسانی به‏ دست نیروهای ماورایی و خارج از دسترس و حدود و ثغور عقل است. به ‏زعم او، ریشه ‏های این پوزیتیویته‏ ی متصلب را می‏بایستی در باورداشتن به مرجعیتی بیگانه با عقل آدمی جستجو کرد. او بر این باور است که ایمان پوزیتیو الغای خودآیینی عقلانی است. هگل آشکارا از آشتی‏ ناپذیری پوزیتیویته و آزادی سخن می‏گوید و آن را مصداق بارز انقیاد و بردگی انسان می‏داند. بر این مبنا، ایمان پوزیتیو در نظر او در حقیقت نقطه‏ ی بازگشت‏ ناپذیر تسلیم یا سرسپردگی به مرجعیت دیگری است.

بدین ‏ترتیب، پوزیتیویته در معنای هگلی آن، همان عنصر متمایز بین استقلالِ اراده یا به کاربستن عقل در امور انسانی و «مکانیسم مرده»[5] یا تعلیق عقل آدمی و واگذاری امور به دیگری است. او اخلاق پوزیتیو را نیز محصول همین ایجابیت دینی می‏داند و در این‏باره می‏ نویسد: «آموزه‏ی اخلاق برآمده از چنین امری، از لحاظ اصول خویش، علمی مستقل و قائم ‏به‏ خویش نیست. یعنی ذات اخلاقیت بر آزادی نهاده نشده و بیان‏گر استقلالِ اراده ‏ی آدمی نیست» ( هگل، 1386 :116). او معتقد است که برانگیخته ‏شدن کنش اخلاقی تنها هنگامی میسر است که سوژه، خود قانون‏گذار خویش باشد، که پایه‏ ی قانون اخلاقی صرفاً اراده ‏ی خود-قانون‏گذار و نه هرگز مرجعی خارج از دایره‏ ی این خواست و اراده ‏ی خودبنیاد است. هگل مدعی است که روح این قانون‏گذاری در دین مسیحی وجود ندارد، چرا که مسیحیت قوانین خود را به‏ صورت مجموعه ‏ای از قواعد متصلب و جزمی که بیرون از ساحت وجودی ما مقرر شده است بر ما عرضه می‏کند، و این چیزی جز تحمیل اراده‏ ای فراتر از خواست بشر به او نیست. هگل در برابر عینیت مرده ‏ی دین از عینیت واقعی سخن به میان می‏آورد که همانا برآیند کنش و فعالیت عقلانی است.

3.دین پوزیتیو و استبداد سیاسی

هگل جوان ریشه‏ های عقب ‏ماندگی سیاسی و اجتماعی آلمان را بیش از هر چیز در آموزه‏ های مسیحی می ‏دید. از نظر او هم‏پوشانی قدرت دین پوزیتیو و قدرت سیاسی ثمره ‏ای جز انقیاد و سلطه ندارد، امری که برای انسان مدرن دیگر قابل پذیرش نیست. دغدغه‏ ی او خروج از این انقیاد و سلطه و دگرگون‏کردن تمامی روابطی است که چنین وضعیتی را به فرد تحمیل می‏کند. فهم هگل از دین به‏ ویژه مسیحیت هرگز انتزاعی نیست، او عمیقاً با اتکا بر نگرشی تاریخی بر آن است تا شرایطی را که منجر به چنین امری گشته تحلیل کند. او مسیحیت را همچون آموزه‏ ای در خدمت وضع موجود در نظر می ‏گیرد، مانند آیینی که جز رام‏کردن توده ‏ی ستمدیده در برابر تازیانه‏ ی استبداد حکومت چیزی در چنته ندارد. برداشت بدبینانه و ناامیدکننده‏ ی او از مسیحیت تنها به دورانِ نخستینِ حیات آن منحصر نمی‏ شود بلکه تاریخ متأخر آن را نیز در بر می‏ گیرد، تاریخی که به باور هگل تا پیش از انقلاب فرانسه ادامه می‏ یابد، تاریخی که سرشار از داد و ستدهای مذهب و سیاست برای استیلا بر توده ‏ی مردم است.

دیدگاه مترقی و گرایش تحول‏خواهانه ‏ی هگل جوان، زمینه ‏ی تکوین درک منحصربه‏ فرد او از تاریخ به ‏مثابه ‏ی یک فراشد نیز بود. بر این مبنا، او ظهور مسیحیت را نیز در چارچوب درکی تاریخی تحلیل می‏کرد و آن را به ‏مانند یک ضرورت عینی در نظر می ‏گرفت. ضرورتی که کلیت[6] یعنی آگاهی و زیست انسان را دچار دگردیسی کرده است. در نظر هگل، مسیحیت به‏ سان یک دین تنها زمانی توانست به عرصه ‏ی وجود پا نهد که حیات مبتنی بر آزادی و آگاهی جهان کهن دچار فروپاشی شده بود. مسیحیت در حقیقت صورت‏بندی همین فراشد زوال و نابودی جوامع باستان در قالب آموزه ‏های دنیاستیز و دنیاگریز بود. آموزه‏ های که بشر را در ناکامی و سیه‏روزیِ گرفتار در آن بیش‏تر فرو می‏برد. سیاست عملاً موجود و رژیم‏های سلطنتی منحط آن روز چیزی جز همین اشکال تباهی و سیه‏روزی نبودند. حکومت‏هایی که تنها با از میان‏رفتن خواستِ آزادی و والایی پا به عرصه‏ ی وجود نهاده بودند، و مسیحیت آشکارا مسئولیت تئوریزه ‏کردن آنان را بر عهده گرفته بود. از نظر هگل، چنین سیاستی همان‏قدر برآیند بیگانگی فرد است که پیش‏تر الهیات جلوه‏ای تمام ‏عیار از آن بود. این بیزاری و نفرت از گسیختگی سیاسی و اجتماعی و فرورفتن فرد در انزوا، ترس و بردگی نمایان‏گر نگرش‏های هگل جوان درباره ‏ی دین پوزیتیو بود.

اما به باور هگل نمی ‏توان به دین همچون پدیده ‏ای مجزا از روند تکامل اجتماعی زندگی انسان نگریست. برعکس، او معتقد است که اگر دین به‏ مثابه ‏ی یک فراشد تاریخی توانسته دست در دست سیاست منادی سرکوب و انقیاد و بردگی شود، بازسازی و احیایِ آزادی و خودمختاری انسان نیز تنها از درون تحول در قالب جنبش‏های دینی میسر است. به عبارت دیگر، راه اصلاحِ صورت‏بندی های اجتماعی و سیاسی از مسیر اصلاحات ساختاری مبانی عقیدتیِ دینی امکان‏پذیر است. او از این دیدگاه حتی در دوران پختگی فکری نیز برخوردار است و به‏ صراحت اذعان می‏کند: «این اصلی دروغین است که می‏گوید بدون آزادی وجدان می‏توان موانع قانون و آزادی را از میان برداشت، یا این‏که بدون اصلاح دینی، انقلاب می‏تواند وجود داشته باشد» (لوکاچ، 1382: 45). با وجود این، هگل جوان بسیار جدی‏تر به مسئله‏ ی اصلاح دینی می‏ پردازد، او تلاش می‏کند تا با تفکیک بین دینی پوزیتیو یا مبتنی بر شریعت و دین درون‏ ذات[7] یا مبتنی بر طریقت، و ابداع مفهوم دین قومی مسیر تحول‏خواهی سیاسی را هموارتر کند.

4.دین پوزیتیو و دین درون‏ذات

تضاد بین دین پوزیتیو و دین درون ‏ذات در نظر هگل بسیار حائز اهمیت است، تا آن‏جا که او امکان بازسازی و تجدیدحیات سیاسی را در برچیده ‏شدن آن‏چیزی می‏داند که وی آن را دین عینی می ‏نامد. هگل در رساله‏ ی توبینگن[8] عنوان می‏کند که «دین یکی از مهم‏ترین مسائل زندگی ماست» (hegel,1793,30)، و تمام شئون زندگی ما را در بر می‏گیرد. با وجود این، وی از همان ابتدا بر تمایز بین دین عینی و دین ذهنی تأکید می‏کند، به باور او، «دین عینی، همان اصول اعتقادی و تعالیم دینی است، دینی که مقید و نهادینه گشته است. [و] دین ذهنی دینی است که از راه افراد به زندگانی خویش ادامه می‏دهد، این دین، نه به تعالیم، بلکه به احساس و عمل مربوط می‏شود» (بیزر، 1391: 22). از نظر هگل، «دين عيني تجسم باوري است که در عمل هستي پذيرفته‏ شده ‏اي دارد، ادراک و حافظه قدرت‏هاي موثر و کارآمد آن هستند، پژوهش امور واقع، تأمل در آن از آغاز تا پايان، و حتي ايمان به آن از پيش موجود است. دين عيني مي‏ تواند همچنين داراي شناخت عملي باشد، هرچند اين چيزي جز سرمايه ‏اي مرده نخواهد بود. دين عيني را مي‏توان در ذهن سامان داد، مي‏توان آن را نظام‏ مند کرد و به ‏صورت کتاب در آورد يا به ‏صورت سخنراني به ديگران ارائه ‏اش کرد. دين ذهني اما از سوي ديگر تنها در احساسات و اعمال بيان مي‏شود. اگر من مي‏گويم شخصي دين‏دار است، اين بدان معني نيست که او در اين حوزه تعليم ديده است، بلکه آن در احساسات قلبي ‏اش حضوري فعال دارد، او در حيرت است، و خود را به خدا نزديک‏تر مي ‏داند، قلب او خدا را در طبيعت و در تقدير انسان‏ها مي‏شناسد و مي‏بيند، او پيش از خدا نزد خودش سجده‏ ي شکر به جا مي‏آورد، قدردان خود و ستايش‏گر خويش در همه ‏ي اعمالي است که انجام می ‏دهد» (hegel,1793,33-4). بنابراین، برای او دین عینی نماد دین مرده و بی‏روح و برعکس دین ذهنی نمونه‏ ی دین زنده و پویاست. دینی که در درون فرد تأثیر دارد و در بیرون از او به‏ صورت کنش‏گری و فعالیت مستمر بروز می‏کند.

5 . دین خصوصی[9] و دین قومی[10]

بر همین مبنا، هگل تقابل دیگری بین ذات و ماهیت دین را مطرح می‏کند، تقابلی که به‏ لحاظ عملی دارای اهمیت بیشتری است. این تقابل نزد هگل با عنوان دین خصوصی و دین قومی بیان می‏شود. در توضیح این تقابل او اظهار می‏دارد: «تفاوت عمده‏ ی میان دین قومی و دین خصوصی در یک مسئله است. در مورد دین قومی، در قلمرو تخیل و احساس به‏ واسطه‏ ی تأثیر نیرومنداش، در روح با قدرت و الهام‏بخشی رسوخ می‏کند، و روح آن به ضرورت آزمون اصیل کسب فضیلت است. از سوی دیگر، تحصیل افراد در حراست از شخصیت‏شان، چالش وضعیت آن‏ها با تکالیف‏شان و توصیه به آن‏ها در این مورد، انگیزه‏ های خاص برای کسب فضیلت، تسلی و توجه و مراقبت در برابر مصیبت و بدبختی شخصی- همگی در دین خصوصی رها می‏شوند، در صورتی‏که برای دین قومیِ همگانی که در ملاحظات پیروانش وضوح دارد، این امر به چشم نمی‏خورد» (hegel,1793,47-8).

از نظر هگل دین قومی از عقل نشئت می‏گیرد و بر تخیل و احساس اثر می‏گذارد و در نهایت نسبتی تنگاتنگ با فعلیت نیازهای زندگی فرد و امور عام مردم یک کشور دارد. به باور او دین قومی دین امر و نهی و باید و نباید نیست، بلکه برعکس وظیفه‏ ی اصلی آن رشد و بالندگی روح ملت است. دین قومی انگیزه‏ ی اصلی رشد و بالندگیِ حس عظمت و شکوه مردم است. درک هگل از مفهوم دین قومی به‏ شدت بر دیدگاه سیاسی او در این دوره تأثیر داشت. به ‏نحوی که او بر آن بود تا این مفهوم را به نقطه‏ ی عزیمتِ جنبش آزادی‏خواهی در آلمان مبدل سازد. به‏ همین اعتبار او مذهب خصوصی را پایه و اساسی برای اخلاق فردی می‏دانست، در حالی‏که مذهب قومی را همچون بنیان روح قومی در نظر می‏گرفت. با این اوصاف، مسیحیت برای هگل نمونه‏ ی عملی دین پوزیتیو است؛ دینی که فاقد نیروی زنده و پویاست، دینی که به‏ طور کلی، تأثیری جز رخوت و سستی در زیست سیاسی و اجتماعی افراد ندارد. برعکس، ایدئ‏آل دینی هگل، دین قومیِ جوامع باستان است؛ دینی که بین مردم و دولت جدایی نمی ‏افکند و در عین حال زنده و پویاست.

نتیجه

مسئله‏ ی محوری هگل جوان انحطاط اجتماعی و سیاسی است که در مناسبات اجتماعی و استبداد سیاسی تجلی یافته است. او با رویکردی تاریخی/ فلسفی و با بهره ‏گیری از مفهوم خودآیینی اخلاقی کانتی ریشه ‏های این انحطاط را در پوزیتیویته‏ ی مسیحیت جستجو می‏کند. یکی از موارد مهم دستاورد هگل در این دوره کشف همین دیالکتیک میان واگذاری آزادیِ اراده به مرجعیت بیرونی پوزیتیویته ‏ی مسیحیت از یک‏سو و بردگی و استبداد سیاسی در جامعه‏ ی مدرن از سوی دیگر است. او که با بهره ‏گیری از مفهوم بیگانگی که ماحصلِ فقدان تفکر و بازاندیشی در آموزه‏ های دینی است، توانست نقد الهیات را به نقد سیاست تبدیل کند و به اشکال گوناگون نظام‏های سیاسی موجود حمله کند، پس از آن بر این شد تا الگو یا بدیلی برای رژیم‏های سیاسی در جامعه‏ ی مدرن پیدا کند. این الگو یا بدیل چیزی نبود جز دولت‏شهرهای یونان باستان. شاکله ‏ی اصلی تحلیل هگل در این‏جا بازسازی تقابل دین ذهنی یا غیرپوزیتیو در دولت‏شهرهای یونان باستان و دین عینی یا پوزیتیو در عصر جدید است. و این بدان‏ معناست که با از دست‏رفتن آزادیِ اراده و وحدتِ فرد و دولت در دنیای باستان زمینه برای ظهور استبداد، بندگی و بردگی سیاسی مبتنی بر پوزیتیویته ‏ی دین مسیح هموار شد و این امر خود زمینه‏ ساز شکل‏ گیری دوره‏ ی انحطاطِ اجتماعی و سیاسیِ اعصار پس از آن بود. بنابراین، محور اندیشه‏ ی هگل جوان احیا و تجدیدحیات الگوی جمهوری‏ های باستان و به تبع آن آزادی اخلاقی، اراده و وجدان در برابر تباهی سیاسی مبتنی بر مسیحیت دوره‏ های بعدی است. با این‏حال، او پیش از تحقق چنین ایده ‏ای تلاش می‏کند تا ابتدا رابطه ‏ی تنگاتنگ دین پوزیتیو با استبداد سیاسی را توضیح دهد و پس از آن با نفی مطلق این مناسبات، زمینه‏ ی بروز و ظهور حکومت مبتنی بر وحدت فرد و دولت و مشارکت فعالانه ‏اش در زیست سیاسی و اجتماعی را بشارت دهد.

فهرست منابع

1- بيزر، فردريک. (1391). هگل. ترجمه ي سيد مسعود حسيني. تهران: ققنوس.

2- راوچ، لئو. (1382). فلسفه ي هگل. ترجمه ي عبدالعلي دست غيب. آبادان: نشر پرسش.

3- کانت، ايمانوئل. (1381). دين در محدوده ي عقل تنها. ترجمه ي منوچهر صانعي دره بيدي. تهران: نقش و نگار.

4- لوکاچ، گئورگ. (1382). هگل جوان: پژوهشي در رابطه ي ديالکتيک و اقتصاد. ترجمه ي محسن حکيمي. تهران: نشر مرکز.

5- هگل، گئورگ ويلهلم فريدريش. (1386). استقرار شريعت در مذهب مسيح. ترجمه ي باقر پرهام. تهران: آگاه.

6- Hegel,G.W.F (1948) (trans. T.M.Knox), Eaely The Ological Writings (Chicago : Chicago University Press).

7- Hegel,G.W.F (1984) (trans.C.Butler), Hegel : The Letters (Bloomington: Indiana University Press).

8-Hegel,G.W.F. (1956)( trans.J.Sibree), Lectures on the philosophy of History (New York :Dover).

9-Hegel,G.W.F. (1984) (trans.P.Fuss and J.Dobins),Three Essays,1793-1795 (Notre Dame,Ihdiana: University of Notre Dame Press).

[1] پوزیتیویته  Positivity مفهومی بنیادی در اندیشه ‏ورزی هگل در دوره ‏ی برن است. ریشه ‏های شکل‏ گیری این مفهوم را می‏توان در دو جریان بزرگ تفکر پیش از او جستجو کرد. نخست، نهضت روشنگری آلمانی که لسینگ نماینده‏ ی برجسته‏ ی آن به شمار می‏رفت و دوم، نظام اخلاق کانتی. این دو جریان عمده به‏ طور کلی منجر به شکل‏ گیری اومانیسم نظری هگل از یک‏سو و تضعیف جایگاه نهادی دین تحت تأثیر آموزه‏ های فلسفه ‏ی اخلاق کانت از سوی دیگر شد. اما تلاش هگل در برساختن مفهوم پوزیتیویته نوعاً فرارفتن از این ریشه‏ های فکری است؛ به‏ نحوی که او در صدد بود تا از دل مفهوم پوزیتیویته معنایی را استخراج کند که ضمن برخورداربودن از دو نقد پیشین خود حاوی رویکردی نو به مسائل کهن باشد. این معنا چیزی جز بیگانگی  Entfremdung نبود، بیگانگی جوهر مفهوم پوزیتیویته است و همان‏گونه که مشخص است نقشی محوری در فلسفه متأخرتر هگل به‏ ویژه در دوره ‏ی ینا و در «پدیدارشناسی روح» ایفا می‏کند. با وجود این، معنای ضمنی بیگانگی در مفهوم پوزیتیویته، هم بیان‏گر وانهادگی ماهیت زنده‏ ی سوژه در عینیتی خشک و بی‏ روح است و هم روایت‏گر جمود و مردگی آموزه ‏های دینی در برابر پویایی و خلاقیت خودآیینی اخلاق مدرن. هگل با اشاره به این مفهوم و با خواست محوشدن آن در پی احیا و باز زایش عقل‏گرایی نو در دین و جامعه است.

[2] Berne

[3] Autonomy

[4] Positivity

[5] Lifeless machine

[6] Universality

[7] Subjective Religion

[8] Tubingen Essay

[9] Private

[10] Volksreligion

:کلیدواژه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

8 + 2 =

نسبت دین پوزیتیو و سیاست در اندیشه هگل جوان – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش