جرج بازلیتس: آیا باید مهربان باشم؟
نیکولاس رو
برگردان: شکوفه غفاری
متن پی دی اف را از اینجا دانلود کنید : جرج بازلیتس
در سال 1985 جورج بازلیتس، دانش آموز بیست ساله هنر که بتازگی از آلمان شرقی به آلمان غربی عزیمت کرده بود، منتظر برپایی نمایشگاه دوره ای نقاشی معاصر آمریکایی در دانشگاه خود بود. اینطور شرح می دهد که: ” تا پیش از آن، ابتدا تحت سلطه نازی ها و سپس درجمهوری دموکراتیک آلمان زندگی کرده بودم. هنر مدرن [در جمهوری دموکراتیک آلمان] وجود نداشت از آنرو من تقریبا هیچ چیز نمی دانستم. نه دربارهی اکسپرسیونیسم آلمان، دادائیسم، سوررآلیسم یا حتا کوبیسم. و ناگهان آنجا [در دانشگاه] با اکسپرسیونیسم انتزاعی مواجه شدم. نقاشی های پولاک، دکونیگ، گاستون، استیل و خیلی های دیگر در ساختمانهایی که هرروز در آنها کلاس داشتم [به نمایش در آمده بود]. گیج کننده بود. نه تنها برای من. حتا اساتید هم اینگونه کارها را قبلا ندیده بودند”.
بازلتیس اظهار می کند هنرمندی که بیش از همه او را در نمایشگاه متحیر کرد جکسون پولاک بود. اما هنرمندی که بهتر از بقیه فهمیده بود ویلیام دکونینگ بود، “به این خاطر که او اروپایی بود”. این تمایزی بود که واکنش وسیعش نسبت به نمایشگاه را مشخص می کند، و به مسیر فکریای که کارهایش [درآینده] میگیرند اشاره می کند.
می گوید: “نمایشگاه شوک بزرگی بود نه فقط به خاطر هنر، بلکه درحالیکه میدانستیم بریتانیا، فرانسه و روسیه چیزی مثل فرهنگ داشتهاند، از آمریکا انتظار چنین چیزی را نداشتیم. از نظر ما آمریکایی ها فقط خود نماهایی بودند که هیچ چیز از لحاظ فکری برای ارائه نداشتند. اما اکنون نه تنها جنگ را برده بودند بلکه دارای فرهنگ هم بودند. این نمایش برای ما آلمانی های گمراه حکم رویدادی آموزشی داشت، بعد از [مشاهده] چنین هنری، و چنین جامعهی هنریای، حکم پیدا کردن مسیردرست را داشت. و اکثر هم کلاسی هایم چیزی از نمایشگاه آمریکا آموختند ودر یک چیز کلی با هم متحد شدند”.
اما نمایشگاه، آغاز مسیر متفاوتی رابرای بازلیتس رقم زد.”مجبور بودم تصمیم بگیرم با این اطلاعات جدید چه کنم. می دانستم که ما جنگ را باخته بودیم، خودمان هم سردرگم بودیم. و بعلاوه تشخیص دادم که در این فرهنگ به من خوش آمد نمی گویند چون آدم مدرنی نبودم. چیزی که می خواستم انجام دهم کاملا با انترناسیونالیسم در تضاد بود: می خواستم “آلمانی بودن” را امتحان کنم. معلم هایم اولین افرادی بودند که گفتند در اشتباهم. می گفتند زمان این کار سرآمده. ما جنگ را باخته بودیم، اما اکنون رها و آزاد بودیم و فرصتهای شگفت انگیزی در دنیایی شگرف پیش رویمان بود. اما من موافق نبودم. دیدگاه دیگری داشتم.”
در حقیقت بازلیتس همیشه راه خودش را رفته است. او بعد از متهم شدن توسط مراجع “عدم بلوغ سیاسی” در اولین مدرسهی هنراش مجبور به ترک آلمان شرقی شد. پنج سال بعد از اینکه به آلمان غربی پا گذاشت، اولین نمایش کارهایش در گالری توجه پلیس را جلب کرد و به خاطر تصویر ناپسندی که به وضوح کوتوله ای را در حال خود ارضایی نشان میداد جریمه شد. در سالهای پس از آن، هم هنر بازلیتس( بینال مجسمه سازی ونیز در سال 1980از پذیرش اثر” سلام هیتلر” او سر باز زد) و هم نظراتش(سال گذشته در مصاحبه ای ادعا کرده بود که زنان هنرمند”حقیقتا از عهدهی [هنرمند بودن] برنمیآیند”) مجادلاتی را برانگیخت. اما اکنون بازلیتس حدود نیم قرن بعد از نمایشگاه برلین و امتناعش از شرکت در [آن] اصولگرایی هنری، در نمایشگاهی تحت عنوان:”خدانگهدار بیل” که این هفته در گالری گاگوشیان لندن بازگشایی می شود، به ویلیام دکونینگ رجوع کرد.
نقاشیهای جدیدش از آثار اخیرش فاصله گرفته اند. به عنوان بازترکیبهایی توصیف شدند که، اقتباسی هستند -ظاهرا با سرعت زیاد- از برخی مشهورترین نقاشی های پیشینش، و با واکنش انتقادی بی سر و صدایی مورد استقبال قرار گرفتند. در مقابل نقاشی های دکونینگ– برخی خود نگارهها، برخی ادای احترامها- کارها بزرگ هستند و با دقت کار شده اند، در یک همزمانی نادر، و تنها یکی از سه نمایشگاه چند ماه اخیر او در لندن را شکل میدهند که جنبه های متفاوتی از کار بازلیتس را نشان میدهد. رویال آکادمی در ماه مارچ میزبان تاثیرات رنسانس: حکاکیهای چوبی سایه-روشنکاری از مجموعه شخصی بازلیتس، تاثیرات مهم بر روی سبک و موضوع اصلی آثارش، می باشد. و نمایشگاه آلمان تقسیم شده: بازلیتس و هم نسلانشهم در موزه بریتانیا بازگشایی شده است که نمایشی است از آثار اجرا شده بر روی کاغذ از سال 1960 تا اواخر 70 از مجموعه کنت کریسشین دورکهیم، که بتازگی تعداد قابل توجهی از آثار بازلیتس و همچنین دیگر هنرمندان آلمانی چون؛ مارکوس لوپرتز، سیگمار پولکه و گرهارد ریشتر را به موزه اهدا کرده است.
هر سه نمایشگاه همزمان، بازلیتس را به عنوان یک هنرمند بین المللی و یک هنرمند به شدت آلمانی معرفی می کنند، با انعکاس این مطلب که جایگاهش در صحنه جهانی همیشه با گذشته اش مرتبط است.
بازلیتس در استودیوی بزرگ و دریاچه گونه اش که به دست معماران مطرح هرزوگ و دی مورون بیرون از مونیخ ساخته شده است صحبت می کند و عنوان نمایشگاه دکونینگ را به آلمانی می گوید:
‘Willem raucht nicht mehr‘ [این عنوان] بطور تحت الفظی اینطور برگردانده شده است: “ویلم دیگر سیگار نمی کشد” که به آلمانی یعنی “که دیگر زنده نیست”. با این تعبیر عناوین نقاشیهایش تفاوتهایی [از جنس] بازی با حروف دارند. می گوید [عناوین آثارش]: “گاهی شبیه به زبان کودکان به نظر میرسند، یا گاهی مانند آلمانی کهن”، اما همانطور که بیانیهی نمایشگاه ذکر میکند، برای فهمیدن تمام ارجاعات شاید نیاز به فهمیدن گویش ساکسونی زادگاهش داشته باشید. این مساله برای نقاشی که می گوید: “از آنجاییکه همیشه زیاد به اطراف نقل مکان کردهام، همیشه متریالهایی که مهم بودهاند را از آن مکانها با خود آوردهام.” امری بسیارمعمول باشد. یکی از مهمترین متریالهایی که با خود همراه دارد، نام خودش است.
بازلیتس متولد سال 1938هانس جورج کرن در شهر ساکسونی دوش بازلیتس می باشد. به عنوان دانش آموز هنر در برلین غربی نامش را از شهر زادگاهش اتخاذ کرده، جایی که پدرش در آنجا معلم ابتدایی و عضو حزب نازی بود، و بازلیتس از آنجاصحنهی سوختن دورسدن در دوردست، در سال 1945 با بمب های آتش زا، را به خاطر میآورد. چند هفته پس از آن اتفاق، خانواده اش در زیرزمین ساختمانی بیرون شهر که توسط توپخانه مورد اصابت قرار گرفته بود پناه گرفتند. در طول توقف در پناهگاه- “که آن زمان فکر می کردیم آتش بس است اما در حقیقت در حد یک استراحت برای صبحانه بود”- مادرش چرخ دستی ای را پر کرد و با بچه اش راه افتاد تا از پیشروی روسها از شرق فرار کند. هنگامیکه از شهر خارج می شدند هنوز دود از ساختمان های تخریب شده دورسدن خارج میشد، تنها یک خانواده در میان هزاران خانواده با پای پیاده از کشور کوچ میکردند.”می خواستیم به باواریا برویم زیرا به ما گفته بودند آمریکایی ها آنجا هستند. اما زمانیکه که روسها وارد شدند فقط به روستایی در جنوب دورسدن رسیده بودیم.”
در نوجوانی واضح بود که بازلیتس با سیستم جمهوری دموکراتیک آلمان کنار نمی آید و بعد از اخراج شدن از مدرسه هنر عملا به پناهندهی اقتصادی تبدیل شد. “زمانیکه دیگر دانش آموز نبودم کمک هزینه ای هم برای خرید خواربار به من تعلق نمی گرفت. به من گفته شده بود اگر یک سال در صنعت کار کنم می توانم به مدرسه هنر برگردم و با این کار قالب ذهنی درستی خواهم داشت. اما می دانستم این کار من را نابود می کند بنابراین رفتن به غرب را انتخاب کردم.” او خودش را هنگام ورود به غرب بسیار “بیقرار” توصیف میکند. ” می خواستم فورا نتیجه بگیرم و منطقی اقدام نکردم بلکه کاملا افراطی عمل کردم.” او بیانیه هایی نوشت که یکی ازآنها با یک خط به اوج خود رسید: “تمام نوشته ها چرند هستند.”در مجموعه پرینزهورن از آثار هنری ساخته شده به دست بیماران یک مرکز روان درمانی الهام گرفت- برخی از آنها در نمایشگاه هنر منحط نازی ها به نمایش درآمده بودند- و از اثر بینهایت روانشناسانهی آنتونین آرتاد نیز استقبال کرد. اگرچه می گوید قصد نداشت مردم را ناراحت کند اما وقتی اثرش تحت عنوان “شب بزرگ به فنا میرود” در سال 1963 توسط پلیس توقیف شد، متوجه شد؛ “انجام دادن کاری که مردم را آشفته کند جالب است. اما همچنین میخواستم کاری بس غیر عادی و جدی انجام دهم و امتیاز زیادی در قدرت هنرمند برای مخالفت حس کردم. حس میکنید بنیان گذار مذهبی جدید هستید، حتا اگر تنها مخاطبانتان همسر و فرزندانتان باشند.”
بازلیتس در سال 1962با ایلکه کرتزاشمار ازدواج کرد. آنها دو پسر دارند. می گوید در طول این شصت سال “شانسهای یک هنرمند، چه برسد به هنرمندی مثل من، برای نشان دادن خودش و زندگی کردن از راه هنر در حد صفر بوده است.” اما در طول این مدت هنرش پیشرفت قابل توجهی داشته است. او با نفی شیوهی متداولی که به تاشیسم معروف بود- صورت اروپایی اکسپرسیونیست انتزاعی- نه تنها فیگور را در کارش وارد کرد بلکه از کهن الگوها، نقشمایهها و فرهنگ قومی آلمانی نیز استفاده کرد. اما چوپانان، هیزم شکنان و شکارچیان آثار بازلیتس بطور قراردادی قهرمان نبودند، گرچه بعدها این نقاشیها تحت عنوان مجموعه قهرمانان خوانده شدند. بلکه فیگورهای گلآلود، درهمشکسته و نمادینی بودند در منظرههای متروک و آشفته.”در حقیقت فکر می کنم آن تصاویر، قطعات هنری کاملی هستند. اما همزمان آشفته و بینظم نیز حس میشوند. فکر کردم همهاش نمیتواند همین باشد و مجبور شدم ایدههای جدیدی طرح کنم.” مجموعه ای از استراتژیها را برای در هم گسیختن کار و روش کاریش به کار برد. بوم را بر روی زمین گذاشت و نقاشی کرد. (کف استودیواش دقیقا یادآور کف کارگاه جکسون پولاک در لانگ آیلند است، با این تفاوت که بازلیتس به شما اصرار نمیکند کفشهای محافظ بپوشید). سپس، قبل از آنکه تکنیکی را که امروزه به آن معروف است اتخاذ کند، یعنی وارونه نقاشیکردن نقشمایههایش (که توجه خودش و بیننده آثارش را به جنبه های انتزاعی کارهای فیگوراتیوش جلب می کند) شروع کرد به شکستن نقاشی ها به بخش های مختلف، با اشارهی واضحی به آلمان جدا شده. شروع کرد به استفاده از دست به جای قلم مو و زمانیکه به مجسمه های چوبی روی آورد ضربههای ناپخته اره برقی را به جای تراشیدن دقیق با مغار جایگزین کرد.
برای اولین بار در سال 1980 بامجسمه های چوبیش در بینال ونیز به مخاطبان بین المللی معرفی شد.”در غرفه آلمان با دیگر هنرمند جنجالی؛ آنسلیم کیفربودم، و هرگز به ذهنم خطور نکرد که مجسمههایم احترام نظامی هیتلر را نشان میدادند. اما وقتی کانال تلویزیون آلمان گزارش [نمایشگاه] را نشان می داد “آهنگ هورست وسل” [سرود نازی ها] را زیر آن پخش کرد تا داستانشان را ضمیمه کند. ظالمانه بود. اما در عرض یک هفته درخواست هایی برای همکاری از سراسر جهان دریافت کردم.”
می گوید: در جهان به این بزرگی تنها هنرمندی آلمانی بودن است که می تواند جنجالی باشد.” گاهی حس می کنید مردم در مقابل شما ایستاده اند. برخی تعصباتی که نسبت به آلمانی ها وجود داشت توجیه شدند اما تعصبات زیادی وجود داشت.کارهای من هم با گرایشات آمریکایی نبودند، آنطور که [آثار] ریشتر هست، بلکه کاملا آلمانی و گاهی هم کمی شرمآور هستند. علاوه براین وقتی به نوعی هنرمند پر سر و صدایی هستید ناخودآگاه درگیر میشوید. بسیاری از مشاورانم، به ویژه همسرم، می گویند بسیار خشن و بی احتیاط هستم. اما باید چه کار کنم؟ باید بیانیه هایی سیاسی بنویسم؟ باید مهربان باشم؟ من اینگونه نیستم.”
تعجبی نیست که ذهنیتش را درباره هنرمندان زن تغییر نداده است. “به دنبال این بلوا، فکر کردم و فهمیدم این یک حقیقت است. استاد دانشگاه بودم و هشتاد درصد شاگردانم زن بودند. پس برای زنان و دخترها امکان تحصیل در زمینه هنر وجود دارد، اما کمتر ار مردها موفق می شوند. می توانید حساب کنید و تعداد آنها صحت حرف من را ثابت می کند.” او همچنین نگاه پیشداورانهای به هنر معاصر آلمان انداخت، با این ادعا که مملو از “بی عدالتی، خودبینی و سلطهگری بدست سیاستمداران” شده است. و هنوز کاملا نتوانسته با تاریخ خودش در ارتباط با رایش سوم و جمهوری دموکراتیک آلمان کنار بیاید. پس از اتحاد در سال 1990 از شنیدن این مطلب که استاسی [وزارت امنیت دولت] فایلی دربارهی او درست کرده شوکه نشد اما از این شوکه شد که فهمید این فایل دربارهی ارتباطش با هنرمندان در شرق در زمان بزرگسالیاش نبوده، بلکه مربوط به فعالیت هایش در دوره مدرسه بوده است. او از جریان های روشنفکری عمومی، مانند گونتر گراس، که برای دهه ها تمایل داشتند عضویتشان را در اس اس اعلام کنند نا امید شد. “این افراد بر فرهنگ ما غالب شدند، آنها الگو بودند. در متن کتابهای درسی به آنها اشاره شده بود. واقعا ناراحت کننده است. این نشان می دهد که هیچ کس واقعا آزاد نیست.”
اما با تمام ستیزه جوییش درباره هنرمندان زن، دو نفر از آنها نقش اساسی در بازگشتش به دکونینگ داشتند. “طراحی تریسی امین را در بینال دیدم.او را خیلی دوست دارم و وقتی به طراحیش نگاه کردم به این فکر کردم که دکونینگ اینجا بوده است. همچنین دکونینگ را در نمایشگاه ریچارد پرینس در گوگنهایم نیز دیدم. دیگر هنرمندی که دوستش دارم سیسلی بران است، که او هم از دکونینگ الهام گرفته. همه اینها جالب بودند. وقتی به صحنه هنر جدید نگاه می کنم متوجه می شوم که ارجاعات مستقیمی وجود دارند- که کپی نیستند، اما به نظر می رسد که هنر گذشته به شالودهای برای هنر اکنون بدل شده است. پس [با خودم] گفتم قصد دارم مانند دکونینگ نقاشی بکشم.” بازلیتس ماه گذشته76 ساله شد و هنوز هر روز در استودیواش کار می کند: “عادت داشتم تمام روز و شب نقاشی کنم، اما این روزها فقط سه ساعت در صبح کار می کنم.به ویژه کار با چوب سخت است، اما دو تنه درخت از جنگل های سیاه به دستم رسیده است، پس کار برای انجام دادن بسیار است.” آثار جدیدش مجموعهای ششتایی، به ارتفاع چهار متر، ازخودنگاره های برهنه است.”گاهی بر روی خودنگاره کار می کنم و همیشه به شیوه ای کاملا عجیب و غریب. نمونههای بسیاری از خود نگارهی برهنه وجود دارد: لوسین فروید، شیله، استنلی اسپنسر، که نقاشی هایش را دوست ندارم، اما خودنگارهی برهنهی مدادی ای از او دیدم که بسیار جالب بود. [این کارها] تا اندازهای دور شدن از دکونینگ است، میدانم که باید کارهای شگفت انگیز و احمقانه ای انجام دهم.”
فوریه 2014