سوسیالیسم چه چیزهایی را درست انجام داد
1404-09-25

سوسیالیسم چه چیزهایی را درست انجام داد

نوشتن «ریویِرای سرخ[1]» به من آموخت که حتی نظام‌های سوسیالیستیِ ناکارآمد هم نگاه‌هایی تازه به برابری، همبستگی و کرامت زندگی روزمره در خود داشتند.

نویسنده: کریستن غودسی انتشارات دانشگاه دوک

مائده میرزایی

فایل پی دی اف:سوسیالیسم چه چیزهایی را درست انجام داد

بیست سال پیش، در نوامبر ۲۰۰۵، انتشارات دانشگاه دوک نخستین کتاب من را منتشر کرد:  «ریویِرای سرخ: جنسیت، گردشگری و پساسوسیالیسم در دریای سیاه« این کتاب در بحبوحه‌ی فروپاشی نظام‌های سوسیالیستی در جهان و جشن‌وچراغانی پیروزمندانه‌ی غرب نوشته شد. من با روش‌های کیفی و کمی کوشیدم استدلالی ساده اما نامحبوب را پیش ببرم: برای بیشتر مردم در بلوک پیشین شوروی، سرمایه‌داری افتضاح بود.

برای ثبت تجربه‌های آن دوران، «تاریخ‌های کوچک» زن‌ها و مردهایی را نوشتم که در صنعت گردشگری پرجنب‌وجوش بلغارستان، در دهه‌ی پس از شتاب دیوانه‌وار کشورشان برای آغوش‌گشودن به دموکراسی و بازار آزاد، کار می‌کردند. با این کار تلاش کردم نشان دهم چگونه و چرا این کشور کوچک در جنوب شرقی اروپا از جامعه‌ای نسبتاً قابل پیش‌بینی، منظم و برابر، به دنیایی آشفته، بی‌قانون و آکنده از نابرابری و بی‌عدالتی حیرت‌انگیز تبدیل شد. من نقدهایم از نئولیبرالیسم افسارگسیخته‌ی «غربِ وحشیِ وحشی» را در شرح‌های دقیق و پرجزییات از زندگی خدمتکارها، بارمن‌ها، راهنماهای تور، آشپزها، پیشخدمت‌ها و مسئولان پذیرش جای می‌دادم. می‌خواستم نشان بدهم، نه این‌که صرفاً حرفش را بزنم.

با بررسی دقیق حرفه‌های ازهم‌پاشیده و خانواده‌های به‌هم‌ریخته‌ی مردمان معمولی که ناچار بودند دهه‌ی فاجعه‌بار ۱۹۹۰ را از سر بگذرانند، از خوانندگان خواستم، ابعاد عظیمِ فروپاشی بانک‌ها، ابرتورم، بیکاری، خشونت، خودکشی و مهاجرت گسترده‌ی جوانان را تصور کنند. سرمایه‌داری وعده‌ی رفاه و آزادی داده بود، اما برای بسیاری چیزی جز فقر و ناامیدی به‌همراه نداشت. همان‌طور که در کتاب‌های بعدی‌ام نیز نشان داده‌ام، پیامدهای دوران گذار هنوز هم ادامه دارد. می‌توان خط مستقیمی از آن تروما دهه‌ی 90 به رشد احزاب راست‌افراطی و رهبران اقتدارگرا در منطقه کشید.

شاید بحث‌برانگیزترین بخشِ کارم، به‌ویژه در سال ۲۰۰۵ ، این ادعا بود که با وجود کاستی‌های جدی، سوسیالیسم جنبه‌های مثبتی هم داشت که نباید فراموش شوند. در آن روزهای سرمستیِ روایت «پایان تاریخ» فرانسیس فوکویاما درباره‌ی برتری  لیبرال دموکراسی و بازار آزاد،  اگر می‌گفتی همه‌چیز را نباید یک‌جا دور ریخت، محکوم می‌شدی و نوعی کفر سیاسی به حساب می‌آمد. امروز، با این‌که یک سوسیالیست دموکرات قرار است شهردار نیویورک شود، شاید سخت باشد به یاد آورد که سوسیالیسم در دهه‌ی نخست قرن بیست‌ویکم تا چه اندازه منسوخ به نظر می‌رسید. مجله‌ی ژاکوبن هنوز وجود نداشت؛ برنی سندرز هنوز وارد رقابت ریاست‌جمهوری نشده بود؛ و الکساندریا اوکاسیو–کورتز هنوز وارد کنگره نشده بود. در فضای دانشگاهی‌ای که رویکردهای انتقادیِ پساساختارگرایان به مسئله‌ی قدرت بر آن چیره بود، حتی همدلی‌های ملایم با سوسیالیسم هم از سوی راستِ ضدکمونیست و هم از سوی چپِ پست‌مدرن مورد حمله قرار می‌گرفت.

به‌عنوان یک پژوهشگر جوان، شاید بیش از حد ساده‌دل بودم که پیش‌بینی کنم با چه حجم از انتقادهای تند و زهرآگین روبه‌رو خواهم شد؛ انتقادهایی فقط به این دلیل که با دقت به روایت سالمندانِ جامعه گوش داده بودم، قوانین دوره‌ی سوسیالیستی را بررسی کرده بودم و دو نظرسنجی بزرگ و ناشناس از کارگران گردشگری انجام داده بودم. با وجود اینکه تمام یافته‌هایم را به‌درستی بررسی و تأیید کرده بودم و توصیفی صادقانه از زندگی مردم عادی در بلغارستانِ سوسیالیستی ارائه دادم، برخی داوران مرا متهم کردند که فریب «اطلاعات نادرست کمونیستی» را خورده‌ام. برای نمونه، نقدی در سال ۲۰۰۷ در مجله‌ی Aspasia چنین ادعا کرده بود: «تحلیل غودسی مسئله‌ساز است، چون گاهی تفسیرهای او در دام افسانه‌های جامعه‌شناختی‌ای می‌افتد که تبلیغات کمونیستی ساخته است.»  و به‌عنوان مثالِ این «افسانه‌های جامعه‌شناختی» منتقد جمله‌ای از من را نقل کرده بود: «زنان بلغاری زمانی از مرخصی‌های قابل‌توجه‌ی زایمان، آموزش رایگان، بهداشت رایگان، مراقبت رایگان یا یارانه‌ای از کودک ، آشپزخانه‌ها و سلف‌های عمومی، رختشوی‌خانه‌های مشترک، یارانه‌ی غذا و حمل‌ونقل، و تعطیلات یارانه‌ای در دریای سیاه برخوردار بودند (ص ۱۶۵).» همه‌ی این موارد حقیقت داشت، و منتقد هیچ مدرکی برای رد آن‌ها ارائه نکرده بود.

منتقدِAspasia پذیرفته بود که «بسیاری از زنان بلغاری، به‌ویژه زنان کم‌سوادِ نزدیک به سن بازنشستگی»، واقعاً باور داشتند که ورود سرمایه‌داری آن خدمات پایه و عمومی را از آن‌ها گرفته است؛ اما او معتقد بود دلیل این باور تنها این است که آن‌ها توسط نظام سوسیالیستی شست‌وشوی مغزی شده بودند. به‌گفته‌ی او، میزبانان بلغاری من در اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰ ظاهراً نمی‌توانستند بفهمند که سرمایه‌داری قرار است دستمزدهای بالاتری بیاورد تا مردم بتوانند با آن‌ها مسکن، آموزش، بهداشت و مراقبت از کودک  ــ ‌به‌اصطلاح با کیفیت بهتر‌ــ بخرند، و این وضعیت به‌مراتب بهتر از داشتن دستمزدی پایین‌تر اما دریافت رایگان این خدمات است. سپس منتقد پرسید: «سؤال اینجاست: چرا یک پژوهشگر “خارجی” باید دقیقاً به همین شکل فریب این پروپاگاندا را بخورد؟«

بخشی از این «پروپاگاندا»یی که ظاهراً من فریبش را خورده بودم، این بود که برچیدنِ ریشه‌ایِ شبکه‌های امنیت اجتماعی پس از اجرای اقتصاد بازار آزاد، میلیون‌ها بلغار را به فقر خواهد کشاند و این فرایند به‌طور مشخص به زیانِ بیشترِ زنان تمام خواهد شد. اما این دقیقاً همان چیزی بود که رخ داد؛ چنان‌که من و دیگران آن را مستند کرده‌ایم (برای نمونه بنگرید به: Milanovic 2014؛ Ghodsee 2018؛ و Ghodsee and Orenstein 2021). برای درک طنز تلخِ لطیفه‌های رایج در اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰، لازم نبود مارکسیست باشید:

س: بلغارها قبل از این‌که برای روشن کردن خونه شمع روشن کنن، چی روشن می‌کردن؟
ج: برق!

س: بدترین چیزِ کمونیسم چی بود؟
ج: اون چیزی که بعدش اومد!

این گفته به معنای نادیده‌گرفتنِ برخی از سویه‌های هولناکِ رژیم‌های کمونیستی نیست؛ از جمله نبودِ حکومتی واقعاً نماینده، سرکوب هر گونه سخن سیاسیِ ناخوشایند برای حاکمیت، و استفاده از پلیس سرّی و سرکوبگر خارج از چارچوب قانون. چنین نقضِ آشکارِ حقوق اولیه‌ی انسان باید محکوم شود؛ چه آن‌ زمان در دوره‌ی کمونیسم رخ داده باشد و چه امروز در ایالات متحده.

با این حال، پرداختِ دائم به جنبه‌های منفیِ سوسیالیسم دولتیِ قرن بیستم می‌تواند دیدنِ چیزهایی را که سوسیالیسم درست انجام داد، برای ما دشوارتر کند. حتی ممکن است این کار راهبردی عمدی باشد. کسانی که بیشترین سود را از سرمایه‌داری می‌برند، می‌خواهند ما خوبی‌هایی را که در دوران سوسیالیسم وجود داشت فراموش کنیم؛ مبادا بخواهیم دست به تغییر نظامی بزنیم که در آن ثروت به‌سوی بالا جریان پیدا می‌کند و در دستان ثروتمندان و قدرتمندان انباشته می‌شود.

پژوهشی که برای نوشتن »ریویرا‌ی سرخ«  انجام دادم مرا قانع کرد که واقعاً می‌توانیم از تجربه‌ی کسانی که یک بدیل واقعی و نسبتاً بادوام برای سرمایه‌داری را زیسته‌اند، چیزهای بسیاری بیاموزیم. تجربه‌ی کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی به ما یادآوری می‌کند که وقتی جامعه، نیازهای اساسی مردم را مسئولیتی مشترک بداند، می‌تواند به دستاوردهای بزرگی برسد. آموزش، بهداشت، مراقبت از کودک، مسکن و یک استاندارد حداقلی و آبرومند از زندگی، «امتیاز» محسوب نمی‌شدند؛ بلکه چیزهایی بودند که باید برای همه تضمین می‌شدند.

البته افراد مورد مطالعه‌ی من از این شکایت می‌کردند که باید برای «شنبه‌ی لنینی» صبح خیلی زود بیدار شوند تا کارهای محله را انجام دهند؛ اما درعین‌حال می‌گفتند که سوسیالیسم به آن‌ها ایمان به قدرت جمع و ارزشِ مشارکت هر فرد را آموخته بود. زنان بیش‌ازپیش وارد مدارس و محیط‌های کار شدند و اعتمادبه‌نفس و استقلال تازه‌ای پیدا کردند. زندگی فرهنگی ،موسیقی، تئاتر و  ادبیات،  برای همه قابل‌دسترس بود و به مردم کمک می‌کرد احساس کنند به چیزی بزرگ‌تر از خودشان تعلق دارند. محله‌های طرح‌ریزی‌شده[2] (نسخه‌ی اولیه‌ی آنچه اکنون «شهرهای ۱۵ دقیقه‌ای» نام گرفته) و محل‌های کار سوسیالیستی اغلب به مراکز فعالیت مشترک و حمایت متقابل تبدیل می‌شدند.

با وجود آن‌که این جوامع با چالش‌های جدیِ سیاسی و اقتصادی روبه‌رو بودند، آرمان‌های اجتماعیِ برابری، همبستگی و مراقبت جمعی که داشتند، هنوز هم در سال ۲۰۲۵ برای ما معنا دارند. آن‌ها یادآوری می‌کنند که موفقیت فقط به ثروت مادی یا  تکنولوژی مربوط نیست، بلکه به این برمی‌گردد که چگونه تصمیم می‌گیریم از یکدیگر مراقبت کنیم. وقتی اقتصادی بر پایه‌ی هدف‌های اجتماعی و نه سودهدایت شود ، می‌تواند به نفع همگان عمل کند و زمینه‌ی پیشرفت بلندمدت را فراهم آورد. این درسی‌ست که هنگام مواجهه با تهدید وجودیِ بحران اقلیمی باید به یاد داشته باشیم.

دیگر آن‌قدرها  به اندازه‌ی سال 2005 ساده‌دل نیستم. امروز انتظار دارم منتقدانم مرا قربانی بی‌دفاعِ «پروپاگاندای سرخ» ببینند و متهم کنند که سرکوب در کشورهای بلوک شوروی را کم‌اهمیت جلوه داده‌ام.

اما به این نتیجه هم رسیده‌ام که ساده‌دلی هم جای خودش را دارد. گاهی گوش دادنِ ساده و بی‌پیرایه به خاطرات مردم عادی، حتی همان «زنان کم‌سوادِ نزدیکِ بازنشستگی»، به‌مراتب بهتر است از این‌که از ابتدا با  این پیش‌فرض وارد کار شوی که سوژه‌هایت را یک نظام شیطانی شست‌وشوی مغزی داده و نگران باشی که اگر روایتشان را جدی بگیری، چگونه نقدت خواهند کرد.

آموخته‌ام که پژوهش خوب، همانند سیاست خوب، به اندازه‌ی شواهد به همدلی هم نیاز دارد. گوش دادنِ دقیق به خاطرات مردم از زندگی‌شان در دوران سوسیالیسم به معنای تأیید آن نظام نیست؛ تلاشی است برای فهمیدن این‌که چه چیزهایی برایشان ارزشمند بود و چرا. این خاطرات، که اغلب پیچیده و گاهی متناقض‌اند، در واقع بافت زندگی روزمره را نشان می‌دهند؛ چیزی که نظریه‌های کلان معمولاً از قلم می‌اندازند. آن‌ها یادآوری می‌کنند که گذشته هرگز آن‌قدر که ایدئولوژی‌ها جلوه می‌دهند ساده نیست. اگر بتوانیم این درس‌ها را جدی بگیریم و با کنجکاوی و نه قضاوت گوش دهیم، شاید در جهان نامطمئن امروز الهام‌بخش شکل‌های تازه‌ای از همبستگی و مراقبت باشیم.

کریستن آر. غودسی استاد مطالعات روسیه و اروپای شرقی در دانشگاه پنسیلوانیاست و نویسنده‌ی چند کتاب برجسته، از جمله «ریویرا‌ی سرخ: جنسیت، گردشگری و پساسوسیالیسم در دریای سیاه» که توسط انتشارات دانشگاه دوک منتشر شده است. او همچنین میزبان پادکست A.K. 47 است که در آن ۴۷ گزیده از آثار الکساندرا کولونتای[3] را بررسی می‌کند

این مقاله نخستین‌بار در وبلاگ انتشارات دانشگاه دوک منتشر شده و با اجازه در اینجا بازنشر می‌شود.

 

https://thereader.mitpress.mit.edu/what-socialism-got-right/

 

[1]  اصطلاحی رایج در دوران جنگ سرد  که برای اشاره به سواحل دریای سیاه در کشورهای کمونیستی، به‌ویژه بلغارستان، استفاده می‌شد.-م

[2] واحدهای شهریِ طراحی‌شده در دوران سوسیالیستی که خدمات روزمره مانند مدرسه، درمانگاه، فروشگاه و حمل‌ونقل را در فاصله‌ی کوتاه پیاده‌روی در کنار بلوک‌های مسکونی یکپارچه می‌کردند.

[3] Alexandra Kollontai: الکساندرا کولونتای (۱۸۷۲–۱۹۵۲) فعال سیاسی، فمینیست و نظریه‌پرداز روس بود که در انقلاب ۱۹۱۷ نقش داشت. او از نخستین زنانی بود که در یک دولت سوسیالیستی به مقام وزارت رسید و بعدها به‌عنوان دیپلمات ارشد در چند کشور خدمت کرد. کولونتای به‌خاطر نوشته‌هایش درباره‌ی حقوق زنان، کار خانگی، روابط برابر و اخلاق جنسی در سوسیالیسم شناخته می‌شود.=م

:کلیدواژه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

+ 80 = 83

سوسیالیسم چه چیزهایی را درست انجام داد · حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش