پلنگ های سیاه:دو سخنرانی از فرد همپتون
1401-11-03

مقدمه‌ای برای پلنگهای سیاه و فرد همپتون

سهیل رضانژاد

فایل پی دی اف:پلنگ های سیاه

در اکتبر 1966 در اوکلند کالیفرنیا، هیویی نیوتن و بابی سیل حزب پلنگهای سیاه را بنیان گذاشتند. هدف آنها از دفاع از خود بود فعالیتشان مبارزه‌ی مسلحانه در دفاع از اقلیت‌ها و در برابر دولت ایالات متحده بود. هدف از مبارزه انقلابی سوسیالیستی و روشش سازماندهی توده‌ای و برنامه‌های محلی بود. حزب پلنگهای سیاه یکی از نخستین سازمان‌ها در تاریخ ایالات متحده است که دست به مبارزه‌ی مسلحانه برای رهایی اقلیت‌های قومی و طبقه‌ی کارگر زد. همچنین، پلنگها یکی از نخستین گروه‌هایی بودند که اولویت‌شان برابری واقعی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی برای همه‌ی جنسیت‌ها و نژادها از طریق فعالیت انقلابی بود.

در روز ششم آوریل 1968 در اوکلند غربی، بابی هاتن 17 ساله به دست پلیس اوکلند به قتل می‌رسد. پلیس برای 90 دقیقه خانه‌ی او را محاصره و به رگبار می‌بندد و پس به آتش کشیدن خانه‌اش، او را مجبور می‌کند برای فرار به سمت رگبار گلوله‌ها بدود. بابی هاتن، بدون هیچ سلاحی، با 10 گلوله در بدن جان داد. دو روز پیش از آن، مارتین لوتر کینگ به قتل رسید، آن هم در زمانی که نظریاتش درباره‌ی مبارزه‌ی به دور از خشونت را بازنگری می‌کرد و با گروه‌های رادیکال ارتباط می‌گرفت. چند ماه پس از این وقایع، جی ادگار هوور اعلام کرد که پلنگها «بزرگترین خطر برای امنیت داخلی کشور هستند».

در شیکاگو، رهبر برجسته‌ی شاخه‌ی محلی پلنگها، فرد همپتون، پنج برنامه‌ی صبحانه‌ی مختلف را در بخش غربی شهر اداره می‌کرد، درمانگاهی رایگان تاسیس کرد و همزمان برنامه‌ی خدمات سلامت خانه به خانه را اجرا می‌کرد که از مردم آزمایش کم‌خونی می‌گرفت و آن‌ها را تشویق به اهدای خون در بیمارستان کوک‌کانتی می‌کرد. به علاوه، شاخه‌ی شیکاگوی حزب شروع به برقراری ارتباط با گَنگ‌های محلی کرده بود، با این هدف که آن‌ها را مجاب کند تا از ارتکاب جرم‌ دست بکشند و به مبارزه‌ی طبقاتی بپیوندند. کوشش‌های حزب موفقیت‌های چشمگیری کسب کرد و هر روز به مخاطبان همپتون و اعضای حزب افزوده می‌شد.

در چهارم دسامبر 1969، ساعت چهار صبح، پلیس شیکاگو با اطلاعاتی که از مخبر خود دریافت کرده بود، به آپارتمان پلنگها در شیکاگو حمله می‌کند و فرد همپتون را در خواب به قتل می‌رساند. در مجموع چهار گلوله به همپتون شلیک شد، دو گلوله به سر، یکی به شانه و یکی به دست؛ سه نفر دیگر که روی همان تخت خوابیده بودند توانستند بدون جراحت فرار کنند. مارک کلارک نیز که روی صندلی در اتاق پذیرایی خوابیده بود در خواب به قتل رسید. به همسر همپتون نیز که هشت‌ماهه حامله بود شلیک شد. چهار نفر دیگر از پلنگها که در این آپارتمان خوابیده بودند مجروح شدند و یک نفر دیگر بدون جراحت گریخت. فرد همپتون در زمان قتلش 21 سال داشت، مارک نیز 17 ساله بود. بر اساس یافته‌های دادگاه فدرال، 90 گلوله در آپارتمان شلیک شد. تنها یک گلوله را پلنگها شلیک کردند: مارک شات‌گان در دست خوابیده بود. همه‌ی اعضای پلنگها که از این حمله جان سالم به در برده بودند، به جرم «اقدام به قتل پلیس و ضرب و جرح» بازداشت شدند. هیچ یک از پلیس‌ها به خاطر قتل‌های آن روز محکوم نشدند.

 

می‌شه یه آزاده رو کشت، ولی نمی‌شه آزادی رو کشت

فرد همپتون، سخنرانی 27 آوریل 1969[1]

قدرت به دست مردم

چیزی که امروز می‌خوایم امروز درباره‌اش حرف بزنیم بلاییه که خوک‌ها دارن تو کل کشور سر پلنگها میارن. می‌خوایم درباره‌ی این صحبت کنیم که قراره با این ظلمی که داره به حزب پلنگهای سیاه می‌شه چه کار کنیم. ما که نمی‌تونیم جمعش کنیم، پس بذارین باهاش روبرو شیم.

اول از همه باید درباره‌ی آدم اصلی صحبت کنیم. آدم اصلی تو حزب پلنگهای سیاه، آدم اصلی تو مبارزه‌ی امروز – تو آمریکا، تو شیکاگو، تو کوبا و هر جای دیگه – آدم اصلی تو مبارزه‌ی آزادی‌بخشی معاون دفاع ماس، که معاون دفاع شما هم هس، هیویی پی نیوتن. هیویی آدم اصلیه چون کله‌ی اوختاپوس امپریالیستی اینجاست، تو این کشور، و هر کی داره تو این کشور با کله سر شاخ می‌شه آدم اصلیه. اون الان تو زندانه. ما باید به کل دنیا بگیم که وقتی هیویی پی نیوتن رو خوک‌ها محاکمه کردن، گناهکار تشخیصش دادن. مردم که محاکمه‌اش کردن بی‌گناه تشخیصش دادن، واسه همین ما می‌گیم که ولش کنین، آزادش کنین، چون ما بی‌گناه تشخیصش می‌دیم. خواسته‌ی بی‌وقفه‌ی ما اینه. ما یه روز هم از پا نمی‌شینیم، ما از مبارزه برای آزادکردن معاون دفاعمون، هیویی پی نیوتن، دست نمی‌کشیم و به فشار آوردن به ساختار قدرت ادامه می‌دیم و مدام خواسته‌ی مردم رو تو گوششون فریاد می‌زنیم که هیویی پی نیوتن باید آزاد بشه.

هیویی پی نیوتن بود که بهون گفت مردم چطوری یاد می‌گیرن. آدما با مشارکت یاد می‌گیرن. هیویی پی نیوتن اول از همه چی کار کرد؟ تفنگ گرفت و بابی رو پیدا کرد و برای بابی هم تفنگ گرفت. تو محله‌شون یه مشکلی داشتن چون تو یکی از چهارراه‌ها مردم رو زیر می‌گرفتن، بچه‌ها رو زیر می‌گرفتن.[2] مردم چی کار کردن؟ مردم رفتن سراغ دولت که به شکایتشون رسیدگی بشه و دولت هم بهشون گفت گورتون رو گم کنین: «اونجا تابلوی توقف نصب نمی‌کنیم، مگه اینکه خودمون تشخیص بدیم.» هیویی پی نیوتن چی کار کرد؟ رفت واسه مردم بگه که قانون چیه و شروع کرد به نوشتن و پروپگاندا کردن برای مردم؟ نه! بعضی از این کارا خوبه، ولی توده‌های مردم مطالعه نمی‌کنن – این رو از دهن هیویی شنیدم – مردم با مشاهده و مشارکت یاد می‌گیرن. فقط همین رو گفت؟ نه! پس چی کار؟ واسه خودش یه شات‌گان گرفت، بابی رو پیدا کرد و براش یه پتک گرفت و رفتن سر چهارراه. شات‌گان رو داد به بابی و گفت اگه یکی از خوک‌ها سروکله‌اش پیدا شد بزن مغر مادربگاش رو بترکون. چی کار کرد؟ رفت سر چهارراه و یه تابلوی توقف نصب کرد. دیگه تصادفی نشد، دیگه مشکلی پیش نیومد. بعدش برگشت – یه وضعیت مشابه. مردم چی کار کردن؟ نگاهش کردن، مشاهده کردن؛ فرصت نکردن مشارکت کنن. دفعه‌ی بعد چی کار کردن؟ یه مشکلی پیش اومد. مردم شات‌گان‌های خودشون رو دست گرفتن، نه‌میلیمتری‌های خودشون رو آوردن، پتک‌های خودشون رو آوردن. چطوری یاد گرفتن؟ با مشاهده و مشارکت. یه چیز یاد گرفتن. وقتی یکی آتیش درست کنه، همه دور آتیش جمع می‌شن. هیویی شات‌گان دست گرفت و همه دور اون و بابی جمع شدن. دیدن داره چه اتفاقی میافته و فرصت دست داد توش مشارکت کنن. هیویی به عنوان رهبر طلایه‌دار به مردم درباره‌ی ساختار قدرت آموزش داد؛ مردم رو تو راه درست انقلاب انداخت. داریم چی‌کار می‌کنیم؟

صبحونه برای بچه‌ها

برنامه صبحونه برای بچه‌های ما کلی بچه رو غذا می‌ده و مردم هم برنامه صبحونه برای بچه‌ها رو می‌فهمن. ما یه چیزی می‌گیم، می‌گیم نظریه‌پردازی خیلی باحاله ها، ولی نظریه بدون عمل از عن هم بی‌ارزش‌تره. باید هر دوش باشه – هر دو با هم‌. ما درباره‌ی غذا دادن به بچه‌ها یه نظریه داریم. چی کار می‌کنیم؟ عملیش می‌کنیم. آدما اینطوری یاد می‌گیرن. خیلی از مردم نمی‌دونن این قضیه چقدر مهمه. فکر می‌کنن بچه‌هایی که بهشون غذا می‌دیم واقعاً گشنه نیستن. من بچه پنج‌ساله نمی‌شناسم که بتونه بازیگری کنه، ولی می‌دونم اگه گشنه نباشن حتماً یه سری بازیگر داریم. ما یه سری بازیگر پنج‌ساله داریم که می‌تونن اسکار پلنگن. هفته پیش یک هفته‌ی کامل رو اختصاص دادن به گرسنگی تو شیکاگو. راجع به این حرف می‌زدن که نرخ گرسنگی 15% بیشتر شده. اینجا، که قراره همه بتونن غذا بخورن. چرا؟ به خاطر سرمایه‌داری.

داریم چی‌کار می‌کنیم؟ برنامه صبحونه برای بچه‌ها. داریم این برنامه رو به شیوه‌ی سوسیالیستی اداره می‌کنیم. مردم اومدن و برنامه رو دست گرفتن، عین یه کار سوسیالیستی، بدون اینکه حتی بدونن سوسیالیسم همینه. مردم برنامه ما رو دست می‌گیرن و بهمون می‌گن از این هم جلوتر بریم. برنامه رو دست می‌گیرن و به شیوه‌ی سوسیالیستی جلو می‌برنش. خوک‌ها چی می‌گن؟ می‌گن «کاکاسیاه، از کمونیسم خوشت میاد؟» «نه قربان، ازش می‌ترسم.» «از سوسیالسیم خوشت میاد؟» «نه قربان، ازش می‌ترسم.» «از برنامه صبحونه برای بچه‌ها خوشت میاد؟» «بله قربان، جونم رو براش می‌دم.» خوکه می‌گه «کاکاسیاه، این برنامه که سوسیالیستیه.» «به تخمم که سوسیالیستیه. دستت به این برنامه مادربگا بخوره مغز مادربگات رو می‌پاشم رو دیوار.» از همه چی خبر داره. ما بهش یاد دادیم، نه با مطالعه، با مشاهده و مشارکت. با اینکه بذاریم بیاد و تو برنامه کار کنه. نه اینکه فقط نظریه باشه، هم نظریه هم عمل. هر دو با هم‌ان. ما فقط درباره نظریه مارکسیست-لنینیستی فکر نمی‌کنیم، بهش عمل هم می‌کنیم. کار حزب پلنگهای سیاه همینه.

خرابکارا

بعضیا خیلی درباره کمونیسم حرف می‌زنن، ولی مردم نمی‌تونن یهو یا به خاطر استدلال‌های انتزاعی مرحله‌ی کمونیسم رو درک کنن یا بهش برسن. می‌گن آدم اول باید چهاردست و پا راه بره که بعد بتونه رو دو پاش بلند شه. حزب پلنگهای سیاه هم به عنوان حزب طلایه‌دار، فکر کرد که برنامه‌ی صبحونه برای بچه‌ها بهترین شکل چهار دست و پا رفتنه، کاریه که هر حزب طلایه‌داری می‌تونه انجام بده. یه مدت دیگه کلی آدم داریم که می‌توانن راه برن. بعدش هم کلی آدم گیرمون میاد که می‌دوون. وقتی همچی چیزی داری، چی گیرت اومده؟ کلی خوک که باید شروع کنن دوویدن. برنامه واسه همینه.

کار حزب پلنگهای سیاه انقلاب کامله. ما نمی‌خوایم راه بیفتیم یه کاری رو نصفه و نیمه انجام بدیم. می‌تونین به خوک‌ها این رو بگین. میان اینجا و قایم می‌شن – انقدر معذبن که روی ضبط‌صوت می‌‌شینن، تفنگشون رو زیر گوششون قایم می‌کنن – مجبورن همه‌ی این گه‌ها رو قایم کنن، ولی باز میان و کارای عجیب غریب می‌کنن. کاری که باید بکنن اینه که یه روز تو هفته بیان به شماره‌ی 2350 تو وست مدیسون، هر کی اونجا باشه بهشون می‌گه، تو روی مادربگاشون بهشون می‌گه: آره، ما خرابکاریم. آره، ما خرابکاریم، با این وضع کسشری که امروز جلومونه. تا جایی که می‌تونیم خرابکاریم. فکر می‌کنیم که این مادربگاها مجرمن. اونان که همش قایم می‌شن. ما که همین جلو وایسادیم. ما این وسطیم، این مادربگاها باید لباس فرم بپوشن. می‌خوان بدونن آخرش پلنگها زیرزمینی می‌شن یا نه، بعد خود مادربگاشون زیرزمینی‌ان. نمی‌شه پیداشون کرد. مردم می‌گن خوک، ولی هیشکی نمی‌دونه کجان. دارن دنبالمون می‌کنن. قایم شدن. هیشکی نمی‌تونه ببیندشون.

وقتی مردم مشکلی دارن میان سراغ حزب پلنگهای سیاه تا کمک بگیرن، این خیلی خوبه. چون همونطور که مائو می‌گه، ما باید به مردم سواری بدیم و هیویی می‌گه قراره ما رو تو مسیر یه انقلاب اجتماعی پلنگن که برای مردمه. مردم باید بدونن که حزب پلنگهای سیاه هزار درصد مال مردمه. می‌دونین که، خیلی مقاله می‌نویسن، بعد کاکاسیاها میان بهتون می‌گن – وقتی می‌گم کاکاسیاه منظورم هم کاکاسیاهای سیاهه و هم کاکاسیاهای سفید – کاکاسیاها میان بهتون کسشر می‌گن که، آقا تو تریبیون فلان چیزو خوندم. بعد شما می‌گین، آقا، گه بهش. اگه تو روزنامه‌ی پلنگهای سیاه نخوندی، اگه تو مجله‌ی جنبش نخوندی، گه هم نمی‌ارزه.

میکی وایت

تو حزب پلنگهای سیاه یه برادر دیگه هم داریم که می‌خوام یکم درباره‌اش بگم. این برادرمون همش تو ذهنمونه. اسم این برادرمون مایکل وایته، میکی وایت. این برادرمون زیباست. الان تو زندانه و براش وثیقه صدهزار دلاری تعیین شده. اونایی که رادیو گوش می‌دن شاید راجع به برادرای عضو شورا شنیده باشن، منشی میدانی معاون دفاعمون، برادر ناتانیل جونیور و برادر مریل هاروی به یه اتهام من درآوردی درباره اسلحه تو حبس‌ان. ما نمی‌گیم که پلنگها تفنگ نمی‌خوان، ولی همین الانش هم تفنگ داریم و نیازی نداریم بریم تفنگ بدزدیم یا دزدکی بریم از کسی تفنگ بخریم. اونا می‌خوان حزب پلنگهای سیاه رو له کنن، می‌خوان رهبرامون رو له کنن. می‌خوان بابی راش رو له کنن، معاون کل دفاع رو. می‌خوان چاکا و چِه رو له کن، معاون کل آموزش رو.

تو این کسشر، میکی وایت همراه ناتانیل جونیور و مریل هاروی بود. هفته پیش که رفتن دادگاه، حتی قاضی هم گفت همتون یه دادگاه عادلانه خواهید داشت، چه لیاقتش رو داشته باشید چه نه. ما با همچین رفتارهایی روبروییم. میکی وایت تو سلول انفرادیه و کلاً اجازه نداره به هر دلیلی از سلولش بیاد بیرون. شاید تا آخر عمرش تو اون سلول بمونه. وثیقه‌اش 100,000 دلاره. معادل 10,000 دلار پول نقد.

میکی وایت یه انقلابی با سابقه است. یه آدم ناشناخته نیست که بگیم شاید یه روزی انقلابی بشه. یه آدم ناشناخته نیست که ما بخوایم انقلابیش کنیم. یه انقلابی با سابقه است. همه‌تون باید متوجه این باشین که میکی وایت از نظر ایدئولوژیک یه پلنگه، هم در کلام و هم در عمل یه پلنگه. یه پلنگه که می‌دونه این مبارزه طبقاتیه، مسئله نژاد نیست. متوجه فشاری هستین که با گفتن این حرف به حزب پلنگهای سیاه میارن؟ می‌تونین ببینین به خاطر ائتلاف با سفیدا حزب پلنگهای سیاه چقدر تحت فشار قرار گرفت.

وقتی حزب پلنگهای سیاه وایساد و گفت که نمی‌خواد با نژادپرستی به نبرد نژادپرستی بره، ایالات متحده گفت «نه، ما نمی‌تونیم همیچین کاری کنیم، چون مسئله نژادیه و اگه مسئله رو طبقاتی کنین ممکنه انقلاب زودتر از راه برسه. ما تو آمریکا آماده‌ی انقلاب نیستیم چون فکر می‌کنیم که قدرت از آستین داشیکی بیرون میاد.» سلاحشون فقط و فقط حرف زدنه. ما هم فهمیدیم که وقتی سلاحت فقط و فقط حرف زدن باشه، خیلی وقتا خودت رو زخمی می‌کنی. الدریج کلیور میگه نمی‌شه که با آتیش به جنگ آتیش بریم. نظر ما اینه که با آب به جنگ آتیش بریم. میشه هر دو کار رو کرد، ولی ما می‌خوایم با آب به جنگ آتیش بریم. گفت، ما نمی‌خوایم با نژادپرستی به جنگ نژادپرستی بریم، ما می‌خوایم با اتحاد به جنگ نژادپرستی بریم. هرچند شما فکر می‌کنین که باید با سرمایه‌داری سیاه‌پوستی به جنگ سرمایه‌داری رفت، ما می‌خوایم با سوسیالیسم به جنگ سرمایه‌داری بریم.

کلی آدم داریم که دستگیر شدن که شما حتی خبر هم ندارین. ولی یکیشون هست که حتماً باید درباره‌اش بدونین، معاون ارشد دفاع، بابی راش. معاون ارشد دفاع ما، بابی راش، سر یه قضیه‌ی کسشر مربوط به تفنگ بازداشت شد. سه تا اتهام مربوط به سلاح داره. برای یکیش مجرم شناخته شده و شیش ماه هم تعلیقی داره. الان برای تجدید نظر بیرونه. می‌دونم که خیلی از شماها می‌گین، خب خدا لعنتش کنه، شما یه صندوق حمایت از میکی وایت دارین، یه صندوق حمایت از الدریج کلیور، یه صندوق حمایت از مریل هاروی، یه صندوق حمایت از ناتانیل جونیور، یه صندوق حمایت از هیویی نیوتن، یه یه صندوق حمایت از فرد همپتون، جول، چه، و چاکا – من که نمی‌تونم حواسم به این همه صندوق حمایت باشه. ولی از اونجا که ما حزب طلایه‌داریم، سعی می‌کنیم کار درست رو انجام بدیم، واسه همین کلاً یه صندوق حمایت داریم که اگه خواستین کمک کنین، درگیر اسامی نشین. ما تصمیم می‌گیریم حمایت به کی می‌رسه. می‌تونین کمک‌تون رو بفرستین به صندوق حمایت‌های سیاسی، شماره‌ی 2350 تو وست مدیسون. اگه می‌خواین برای صبحونه برای بچه‌ها کمک بفرستین، می‌تونین اون رو هم بفرستین به شماره‌ی 2350 و فقط ذکر کنین که می‌خواین برسه به برنامه‌ی صبحونه برای بچه‌ها.

امشب میکی تو یادمون بود، همه می‌دونن که هیویی پی نیوتن رو هم امشب تو یادمون داریم. امشب همه‌ی زندانی‌های سیاسی رو تو یادمون داریم. الدریج کلیور، این همه آدم که یا مرده‌ان، یا تو تبعیدن یه تو زندان. خیلی از کسایی که اینا رو می‌شنون ایمانشون رو به طلایه‌دارها از دست می‌دن، چون متوجه نشدن که ما داریم چی می‌گیم.

خیلی از این آدما میان سراغتون و می‌گن «چرا این همه‌شون رو گرفتن؟ چرا اینا نزدن یه سری خوک رو سر به نیست نکردن؟» خب، ما چی می‌گیم؟ اگه چند تا دونه خوک بکشی، یکم احساس رضایت می‌کنی. ولی وقتی می‌تونی همه‌شون رو بکشی احساس رضایت کامل می‌کنی. واسه همین حرکتی نکردیم. ما باید مردم رو سازماندهی کنیم. ما باید به مردم آموزش بدیم. ما باید مردم رو مسلح کنیم. ما باید بهشون راجع به قدرت سیاسی انقلابی آموزش بدیم. وقتی مردم همه‌ی اینا رو فهمیدن، دیگه نمی‌ریم چند تا دونه رو بکشیم و یکم احساس رضایت کنیم، همه‌شون رو می‌کشیم و احساس رضایت کامل می‌کنیم.

همراهی با مردم

خب اگه ما طلایه‌داریم باید چی کار کنیم؟ کار درست چیه؟ درسته که رهبرهای مبارزه سریع‌تر از اونکه پیروان مبارزه می‌تونن حرکت کنن؟ نه! ما سروکارمون با فرمانده‌بازی نیست، ما سروکارمون با رهبربازی نیست. ما می‌گیم مردم هر قدر می‌تونن سریع برن، این همون قدریه که می‌تونیم.

وقتی داریم حرکت می‌کنیم باید مطمئن شیم که مردمِ تو دره رو ول نمی‌کنیم. ما می‌دونیم که تو دره می‌شه زندگی مردم رو فهمید. می‌دونیم که با همه‌ی کسشرایی که اونجا هست، می‌شه آدم خودش رو بالای تپه فرض کنه. شاید یه روز خود منم خودم رو بالای تپه تصور کنم. شاید همین الان هم ببینم. ولی می‌دونم که تو دره یه سری هستن مثل بِنی، مثل من، مثل میکی وایت و مثل هیویی پی نیوتن و بابی سیل. زیر دره یه سری هستن مثل بابی هاتن، یه سری مثل الدریج کلیور. می‌دونیم که رفتن به دره خطرناکه. می‌دونیم که وقتی آدم می‌ره دره باید متعهد باشه.

خیلیا فکر می‌کنن انقلاب کسشره، ولی نیست. خیلی از ما فکر می‌کنن وقتی آدم درگیر انقلاب می‌شه می‌تونه با صحبت از شر خیلی چیزا خلاص شه، ولی اینطور نیست. از بابی هاتن بپرسین، از هیویی نیوتن بپرسین، از الدریج کلیور بپرسین، میکی وایت، دنیس مورا. از اینا بپرسین انقلاب بازیه یا نه. اگه آدم درگیر مبارزه انقلابی بشه باید جدی باشه. باید بدونه داره چی کار می‌کنه. باید یه سری از نظریه‌ها رو عملی کرده باشه. واسه همین می‌گیم که مردم از رهبرای حزب طلایه‌دار پیروی کنن. چون همه‌مون هم نظریه‌پردازی می‌کنیم و هم عمل. اشتباه می‌کنیم، ولی همیشه درستش می‌کنیم و همیشه هم بهتر می‌شیم.

قبلاً اینور و اونور می‌رفتیم و شعار می‌دادیم قدرت به دست پلنگها، پلنگها پیروزند. اعتراف می‌کنیم که اشتباه کردیم. همین الان برنامه‌ی ده نکته‌ای ما داره تغییر می‌کنه، چون از کلمه‌ی «سفید» استفاده کرده بودیم، در حالی که باید می‌گفتیم «سرمایه‌دار». ما اول از همه به اشتباهمون اعتراف می‌کنیم. ما دیگه نمی‌گیم قدرت به دست پلنگها، چون اعتقاد نداریم پلنگها باید همه‌ی قدرت رو دست بگیرن. ما موافق دیکتاتوری پلنگها نیستیم. ما موافق دیکتاتوری سیاها نیستیم. ما موافق دیکتاتوری مردمیم.

تفاوت بین مردم و طلایه‌دارا خیلی مهمه. باید متوجه باشین که مردم از طلایه‌دارا پیروی می‌کنن. باید متوجه باشین که حزب پلنگهای سیاه طلایه‌داره. اگه قراره برین سراغ مردم، باید متوجه باشین که طلایه‌دار مردم رو رهبری می‌کنه. بعد از انقلاب اجتماعی، حزب طلایه‌دار، به کمک برنامه‌ی آموزشی‌مون – که برنامه‌ی مبسوطی هم هست – مردم انقدر آموزش دیدن که می‌تونن خودشون همه کارا رو اداره کنن. به این می‌گن آموزش مردم، سازماندهی مردم، مسلح‌کردن مردم و قدرت سیاسی انقلابی بهشون دادن. این یعنی قدرت به دست مردم. این یعنی انقلاب مردمی. اگه قرار نیست درگیر انقلاب مردمی بشین، باید یه کاری کنین. باید از انقلاب مردمی دفاع کنین.

احساس رضایت کامل

حزب پلنگهای سیاه حزب طلایه‌داره. بهتره که عضو حزب پلنگهای سیاه بشین. اگه نمی‌تونین عضو شین، خدا لعنتش کنه، بهتره پشتش وایسید. اگه نمی‌تونید پشتش وایسید، خدا لعنتش کنه، بهتره پشت یکی دیگه وایسید که حداقل بتونید غیرمستقیم دنبالش کنین، مادربگایی. ما ازتون نمی‌خوایم که برین و از خوک‌ها بخوایین که دست از سرمون بردارن. می‌دونیم خوک‌ها کرم می‌ریزن چون می‌دونن ما داریم یه کاری می‌کنیم.

چون خیلیا اینور و اونور می‌رن و راجع بهش مقاله می‌نویسن. می‌دونم که یه سری از گروه‌های انقلابی می‌گن این کاکاسیاها اینور اونور می‌رن و این چیزا رو می‌گن – مادربگاهای حزب کارگران پیشرو[3] این کسشرا رو می‌گن، حتی نتونستن چیزی پیدا کنن که نقدش کنن. انقدر زیرزمینی شدن. چی‌کار می‌کردن؟ داشتن موش‌خاکی‌ها رو سازماندهی می‌کردن، موش‌خاکی‌ها رو سازماندهی می‌کردن و بهشون قدرت سیاسی انقلابی یاد می‌دادن.

من می‌گم ما اولین گروهی هستیم که اومدیم روی زمین تا مردم بتونن ما رو ببینن و دنبالمون کنن. اشتباه کردن بهتر از اینه که آدم اصلاً نباشه. وقتی فلان اشتباه رو کردم واسه مردم بود، واسه مردم هم درستش کردم. نمی‌شنوین به دفتر حزب کارگران پیشرو حمله شده باشه. هرگز همچین چیزی نشنیدین. کی شنیدین که یکی از حزب کارگران پیشرو رو تو نیویورک دستگیر کرده باشن، یا رهبر حزب کارگران پیشرو تو یه سلول بدون پنجره بوده باشه، یا رهبر حزب کارگران پیشرو از کشور فرار کرده باشه، یا یکی به رهبر حزب کارگران پیشرو که دستاش بسته‌اس از پشت 18 بار شلیک کرده باشه، یا رهبر حزب کارگران پیشرو هر هفته برای 1800 تا بچه صبحونه تهیه کرده باشه. تا حالا همچی چیزایی شنیدین؟ هیچ وقت نشنیدین. من می‌خوام بشنوم. اگه هم بشنوین واسه رهبری پلنگهای سیاهه. من اینا رو نمی‌گم که بگم حزب کارگران پیشرو چیزی نمی‌دونه. ولی می‌گم که وقتی کسی همچی چیزی می‌نویسه، خیلیا متوجهش نمی‌شن. می‌خواستم تو این زمان یکم توضیحش بدم.

بعضی چیزا هست که حزب کارگران پیشرو می‌گه و درست هم هست. اشتباه متوجه نشین. ما از این عصبانی نمی‌شیم که حزب کارگران پیشرو می‌خواد با نقد کردن حزب پلنگهای سیاه یه جوری از ما بهتر باشه. فقط می‌خوام بدونین که همه چیز درست نیست، همه چیز هم اشتباه نیست. ما کاملاً به حق نیستیم – هر چند سعی می‌کنیم باشیم. اشتباه کردیم، ولی می‌دونیم که باز هم اشتباه می‌کنیم. تلاش می‌کنیم این اشتباه‌ها رو درستش کنیم و به حرکتمون ادامه بدیم.

پس چی می‌گیم؟ نمی‌خواد شر خوک‌ها رو از سر ما کم کنین چون می‌تونیم تحملشون کنیم. میکی وایت حبس می‌کشه، بابی هاتن رو کشتن، الدریج کلیور رو از کشور فراری دادن. چرا؟ چون می‌شه انقلابی رو حبس کرد، ولی نمی‌شه انقلاب رو حبس کرد. می‌شه یه مبارز رو از کشور روند، ولی نمی‌شه مبارزه رو فراری داد. می‌شه آزاده رو کشت، ولی نمی‌شه آزادی رو کشت.

چند تایی خوک که بکشی یه ذره احساس رضایت می‌کنی. بیشتر بکشی بیشتر هم احساس رضایت می‌کنی. همه رو بکشی احساس رضایت کامل می‌کنی. ما می‌گیم همه‌ی قدرت به دست مردم. قدرت سیاه‌پوست‌ها به دست مردم سیاه‌پوست، قدرت زردپوست‌ها به دست مردم زردپوست، قدرت سرخ‌پوست‌ها به دست مردم سرخ‌پوست. ما می‌گیم حتی قدرت سفید‌پوست‌ها هم به دست مردم سفید‌پوست. می‌گیم قدرت پلنگها به دست حزب طلایه‌دار و می‌گیم چند نفر نکش، و چند ده‌ تا هم نکش. راستش ما ترجیح می‌دیم تا وقتی آماده نیستیم هیچ حرکتی نکنین، و وقتی دیدین که ما هم آماده‌ی حرکتیم، متوجه می‌شین که سروکارمون به چند تا دونه نیست، سروکارمون به چند ده تا هم نیست. می‌دونین که وقتی ما آماده‌ی حرکت بشیم سروکارمون با همه‌است – ما دنبال اینیم – کامل، همه چی، همه کس – این یعنی بعدش احساس رضایت کامل.

قدرت به دست مردم

 

مبارزه‌ی ما طبقاتیه، خدا لعنتش کنه!

فرد همپتون، سخنرانی در دانشگاه ایلینویز شمالی، نوامبر [4]1969

کاری که می‌خوایم انجام بدیم، اینه که، می‌خوایم گپ بزنیم و یاد بگیریم. خوبه که داریم با یکم اطلاعات بیشتر صحبت می‌کنیم. کار سختیه. به نظر من خواهرمون سخنرانی قشنگی کرد. چاکا، معاون اطلاعاتمون، کارش همینه، مطلع کردن. ولی منم می‌خوام مطلعتون کنم.

یه چیزی که چاکا یادش رفت بگه این بود که کار برادرا و خواهرا دقیقاً یکی نیست. ما از برادرا نمی‌خوایم که حامله بشن. نمی‌خوایم برادرا بچه‌دار بشن. پس یکم فرق هم دارن.

بعد از اینکه حرف‌زدن ما تموم شد – حرف‌زدنمون برای اونایی که فکر می‌کنن ایدئولوژی‌هایی که اینجا فاش کردیم یا ایدئولوژی‌هایی که ازشون حمایت می‌کنیم رو نمی‌فهمن – یه سری سوال و جواب هم داریم. اونایی که احساساتشون جریحه‌دار شده که چرا یه کاکاسیا داره درباره‌ی تفنگ حرف می‌زنه، بعد از زمان سوال و جواب می‌تونن جیغ و داد کنن. سفیدایی هم که اومدن تا سندروم گناهشون رو بهمون نشون بدن و دنبال اینن که مردم عشقشون رو بهشون فریاد بزنن، بعد از جیغ و داد، اگر وقت بود، براشون مراسم عشق و حال ترتیب می‌دیم.

خب، بذارید به کارمون برسیم. اول از همه، درباره اون چیزی که بعضی‌ها بهش می‌گن دادگاه. ما بهش می‌گیم مسلخ، مسلخ! اینطوری نوشته می‌شه: میم، سین، لام، خ. این دور و بر انقدر فرهنگ لغت هست که کل اتاق رو می‌شه باهاش پر کرد، پس حتما می‌تونین برید معنیش رو نگاه کنین. یعنی قربونی. معمولاً یعنی قربونی یه حیوون. پس ازتون می‌خوایم، اگر دوست داشتید، وقتی کسی ازتون پرسید «دادگاه رفتی؟»، بهشون بگید که به مسلخ رفتید یا راجع به مسلخ شنیدید، چون درستش اینه. قربانی در ملاء عام. وضعیت اینجوریه که می‌خوان ناعادلانه و غیرقانونی رئیسمون رو محاکمه کنن.

به نظر ما رای دادگاه عالی درباره‌ی دِرِد اسکات، داره دوباره تکرار می‌شه، البته تو سال 1969. ما رئیس بابی رو ظهور دوباره‌ی دِرِد اسکات از سال 1857 می‌دونیم. ما قاضی هافمن رو ظهور دوباره‌ی قاضی تِینی از سال 1857 می‌بینیم. چون تو 1857 دِرِد اسکات یه کاکاسیا بود، برده‌ی سابق – ولی هنوز هم برده بود، چون ما برده‌ایم – که رفت دادگاه و انگار براش سوءتفاهم شده بود که تو جامعه‌ی آمریکا چیه، جاش کجاست.

واسه همین رفت دادگاه عالی تا قاضی تِینی جوابش رو بده و موضوع رو براش روشن کنه. بهش بگه چیزی که تو ذهن کوچیکش می‌چرخیده یه سری تصورات اشتباه بوده. قاضی تینی هم همین کار رو کرد. قاضی تِینی براش خیلی واضح گفت که «کاکاسیا، تو هیشکی نیستی، تو مالی و اموالی، برده‌ای. این نظام – نظام حقوقی، نظام قضایی – هر نظامی که امروز داره تو آمریکا کار می‌کنه، خیلی قبلتر از اینکه تو بخوای پات رو اینجا بذاری راه افتاده. تو رو آوردیم تا پول درآریم و چیزی که از قبل داشتیم رو بازم داشته باشیم – یعنی تاجرای حریص و طماع رو – تا کاری که می‌کردیم رو ادامه بدیم.»

دِرِد اسکات این رو نمی‌فهمید. یه تکذیبیه‌ی بلند بالا نوشته بود. اون زمان، قاضی تِینی یه خطابه کرد که بعدها مشهور شد. اون خطابه، شاید نه دقیقاً با همون کلمات ولی دقیقاً با همون رفتار و اعمال، تو ساختمون جدید راش‌استگ[5] تو جکسون و دیربورن دوباره ظاهر شده. ظهورش تو جسم قاضی هافمن بوده که همون چیزی رو می‌گه که قاضی تِینی تو 1857 می‌گفت. اون موقع می‌گفت: «کاکاسیا، یه سیاه تو آمریکا هیچ حقی نداره که یه سفید مجبور باشه رعایت کنه.» این همون چیزی که قاضی هافمن داره هر روز به رئیس ما می‌گه.

البته ما درک می‌کنیم. خیلیا با حزب ما مشکل دارن چون حزب درباره‌ی مبارزه طبقاتی حرف می‌زنه. اونایی که مشکل دارن فرصت‌طلب‌ان، ترسوان، فردگران، هر چی بگی هستن که انقلابی نباشن. بهونه میارن که مشارکت نکردنشون تو مبارزه‌ی انقلابی واقعی رو توجیه کنن و براش شاهد بیارن و دلیل بتراشن. واسه همین می‌گن «خب، با حزب پلنگها حال نمی‌کنم چون پلنگها همش با افراطی‌های ظالم می‌گردن، یا با سفیدها سَر و سِر دارن، یا جمعشون مردونه است، یا هر چی. می‌گم، یعنی از این بهونه‌ها استفاده می‌کنم، که توجیه کنم چرا واقعاً تو مبارزه نیستم.»

ما خیلی جواب واسه این آدما داریم. اول از همه، می‌گیم که اولویت این مبارزه طبقه است. می‌گیم مارکس و لنین و چگوارا و مائو تسه‌تونگ و هر کس دیگه که چیزی درباره‌ی انقلاب گفته یا می‌دونسته یا انجام می‌داده، همیشه گفته که انقلاب یه مبارزه‌ی طبقاتیه. این طرف یه طبقه است – مظلوم – و اونطرف طبقه‌ی دیگه – ظالم. این حتماً یه واقعیت جهان‌شموله. اونایی که این واقعیت رو نمی‌پذیرن همون‌هایی هستن که نمی‌خوان درگیر انقلاب بشن، چون می‌دونن تا وقتی سروکارشون با مسئله‌ی نژاده، هیچ وقت درگیر انقلاب نمی‌شن. اونا می‌تونن درباره‌ی اعداد حرف بزنن؛ می‌تونن به شکل‌های مختلفی علافتون کنن، ولی به محض اینکه آدم شروع می‌کنه راجع به طبقه حرف بزنه، باید درباره‌ی تفنگ هم حرف بزنه. حزب هم مجبور شد همین کار رو بکنه.

وقتی حزب شروع کرد به حرف‌زدن درباره‌ی مبارزه طبقاتی، فهمیدیم که باید درباره‌ی تفنگ حرف زد. ما هیچ وقت این واقعیت رو رد نمی‌کنیم که تو آمریکا نژادپرستی هست، ولی می‌گیم که محصول جانبیه، می‌گیم چیزیه که از دل سرمایه‌داری درمیاد تصادفاً نژادپرستیه، می‌گیم اول سرمایه‌داری بوده و بعد نژادپرستی اومده. می‌گیم وقتی برده‌ها رو آوردن اینجا، دلیلش این بود که پول دربیارن. پس اول نظرشون این بود که می‌خوایم پول دربیاریم، بعد برده‌ها اومدن که براشون پول دربیارن. یعنی سرمایه‌داری مجبور شد. یعنی به دلیل یه واقعیت تاریخی، نژادپرستی باید از دل سرمایه‌داری دربیاد. باید سرمایه‌داری اول باشه که نژادپرستی محصول جانبیش بشه.

هر کسی که این رو نمی‌پذیره با نپذیرفتنش و مشارکت‌نکردنش تو مبارزه نشون می‌ده که صرفاً کسیه که نمی‌تونه متعهد باشه؛ و تنها چیزی که تو زندگیش جریان داره آموزشیه که داره تو یکی از این نهادها می‌گیره – آموزشی که بهش چند تا بهونه یاد می‌ده و می‌گه که باید سیاه باشی و باید اسمت رو عوض کنی. این دیوونگیه.

معاون آموزش حزب، ریموند «ماسای» هیویت، و رئیس ستادمون، دیوید هیلارد، تازگی برای ملاقات الدریج کلیور رفته بودن آفریقا. می‌گفتن سیاهای اونجا هیچ وقت این لباسایی رو نمی‌پوشن که بعضی احمقای آفریقایی‌شده‌ی اینجا می‌پوشن. یا یه پارچه دورشون می‌پیچن یا هیچی نمی‌پوشن. اگه می‌خوای مثل یه آفریقایی لباس بپوشی باید مثل مردم آنگولا یا موزامبیک لباس بپوشی. اونا مردمی‌ان که دارن یه کاری می‌کنن. باید مثل مردمی لباس بپوشی که درگیر مبارزه آزادی‌بخشی‌ان. ولی نه، ما که نمی‌خوایم اونقدرا آفریایی بشیم، چون وقتی شبیه یه آنگولایی یا موزامبیکی لباس بپوشی، بعد اینکه هرچی اونا می‌پوشن رو پوشیدی – که ممکنه هر چی باشه، از یه تیکه پارچه گرفته تا یه چیزی از سَکس فیفس اونیو – بعدش باید قطار فشنگ به خودت آویزون کنی و یه ای‌آر15 یا 38 ببندی؛ باید یه اسمیت‌ان‌وسونز یا یه کلت45 ببندی، چون اینا چیزاییه که مردم تو موزامبیک دور خودشون می‌پیچن. اگه یه سیاهی این دوروبر پیداش شد و بهتون گفت که وقتی موهاتون بلند باشه و داشیکی و بوبو بپوشید و سندل پا کنید و از این جور کارا، بعد انقلابی می‌شین، هر کسی هم که شبیهتون نبود انقلابی نیست – اون آدم عقلش رو از دست داده.

قدرت سیاسی که از آستین داشیکی در نمیاد، همه این رو می‌دونن. می‌دونیم که قدرت سیاسی از لوله‌ی تفنگ جاری می‌شه. این حقیقته. باید حقیقت داشته باشه. می‌دونیم که برای حرف‌زدن درباره‌ی قدرت، باید بشه درباره‌ی توانایی کنترل‌کردن و محدود‌کردن پدیده‌ها حرف زد و اون پدیده رو مجبور کرد به شکل دلخواه رفتار کنه. این یعنی اگه نتونیم پدیده‌ای رو کنترل و محدود کنیم و مجبورش کنیم که به شکل دلخواه ما رفتار کنه، پس سروکارمون اصلاً با قدرت نیست، هیچ چیزی درباره‌ی قدرت نمی‌دونیم و احتمالاً هیچ وقت هم یاد نمی‌گیریم. ما می‌دونیم قدرت چیه و این رو هم می‌دونیم که کی داره به مردم آسیب می‌زنه – می‌دونیم دشمن کیه.

همه می‌خوان اینو بگن … گوسفندا بهتون می‌گن «خوک‌ها نمی‌خوان سیاه باشید. نمی‌خوان درس مطالعات سیاهان رو بردارید. نمی‌خوان داشیکی بپوشید. نمی‌خوان درباره‌ی سرزمین مادری چیزی یاد بگیرید و بدونید که کدوم گیاه‌ها خوردنی‌ان. نمی‌خوان، چون به محضی که این‌ها رو داشته باشین، به محضی که به فرهنگ قرن یازدهمی برگردین، همه چیز درست می‌شه.»

اونایی که به فرهنگ قرن یازدهمی برگشتن رو نگاه کنید. اونایی که داشیکی و بوبو می‌پوشن و فکر می‌کنن که این چیزا آزادشون می‌کنه. این آدما رو نگاه کنید، ببینید کجان، ببینید آدرس محل کارشون کجاست، براشون نامه بنویسید و ازشون بپرسید تو سال پیش چند بار به محل کارشون حمله شده. بعد به هر کدوم از اعضای حزب پلنگهای سیاه که خواستید نامه بنویسید، هر جای آمریکا که دلتون خواست، هر جای بابیلون، ازشون بپرسید چند بار خوک‌ها بهشون حمله کردن. وقتی تونستین از هر دو یه تخمینی بزنین، می‌فهمین خوک‌ها از چی خوششون نمیاد. اون موقع می‌فهمین خوک‌ها از چی خوششون نمیاد.

از ژوئن تا حالا سه بار به ما حمله شده. ما می‌دونیم خوک‌ها از چی خوششون نمیاد. اعضای ما تو گروه‌های صد نفری از کشور فراری شده‌ان. ما می‌دونیم خوک‌ها از چی خوششون نمیاد. معاون دفاع ما تو زندانه، رئیس ما تو زندانه، معاوت اطلاعات ما تو تبعیده، خزانه‌دار ما، اولین عضو حزب، مرده. معاون دفاع و معاون اطلاعات قبلی، بانچی، آلپرنتیس بانچی کارتر و جان هاگینز از کالیفرنیای جنوبی، به دست چند تا گوسفند به قتل رسیدن، گوسفندایی که از درس مطالعات سیاهان حرف می‌زدن. ما می‌دونیم خوک‌ها از چی خوششون نمیاد.

ما که گفتیم هیشکی جز یه خوک به یه پلنگ شلیک نمی‌کنه، چون پلنگها برای هیشکی تهدید نیستن جز برای خوک‌ها. اگه کسی بهتون گفت که پلنگها تهدیدن، ازشون بپرسید چطور معنی می‌ده که آدم ساعت 5 صبح بیدار شه که شکم یه بچه رو سیر کنه و ساعت 3 بعد از ظهر بهش شلیک کنه – خب آدم اون یه وعده غذا رو حروم نمی‌کنه. نباید هم یه همچی کاری کرد. چه معنی می‌ده که ما یه درمونگاه راه بندازیم که برای دادن کمک‌ پزشکی رایگان فقط باید آدم مریض باشه. ما دانشجوهایی داریم که بین خودشون جدل می‌کنن و همش این ور و اون ور می‌دون و درباره‌ی این حرف می‌زنن که کاری برای مبارزه بکنن. می‌خوام بدونم چه کار دیگه‌ای میشه انجام داد؟ همه‌ی شماها که از شیکاگو اومدین.

مردم می‌گن سفیدا تو حزب رخنه کردن. اون جوجه‌فاشیست، ستوکلی کارمیشل اینو گفته بود. اون مردک یه بوزینه است. به نظر من بوزینه است، چون سال‌هاست که می‌شناسمش و اگه داره دور می‌چرخه و شر و ور درباره حزب پلنگهای سیاه می‌گه، صرفاً می‌تونه بوزینه باشه.

اگه سفیدا تو ما رخنه کردن، به دفترهامون سر بزنین، برنامه صبحانه ما رو ببینین، درمونگاه رایگان ما رو ببینین که احتمالاً شنبه تو خیابون شانزدهم اسپرینگفیلد باز می‌شه. می‌دونین خیابون شانزدهم اسپرینگفیلد کجاست؟ تو وینتکا نیست، متوجهید؟ تو دکالب هم نیست. تو بابیلونه. تو قلب بابیلون برادرا و خواهرا.

این درمونگاه رایگان رو اونجا راه انداختیم چون می‌دونیم مشکل کجاست. می‌دونیم که سیاها از همه مظلوم‌ترن. اگه این رو نمی‌دونستیم چرا باید این ور اون ور بریم و بگیم که مبارزه‌ی آزادی‌بخش سیاهان طلایه‌دار همه‌ی مبارزه‌های آزادی‌بخش باشه؟ اگر قراره روزی آزادی‌بخشی در سرزمین مادری به دست بیاد، اگه قراره آزادی‌بخشی تو مستعمره به دست بیاد، این آزادی باید به رهبری حزب پلنگهای سیاه و مبارزه‌ی آزادی‌بخش سیاهان باشه. ما این واقعیت رو رد نمی‌کنیم.

ما علاف این نیستم که فلانی جزو پلنگها نیست. نمی‌خوایم شماها فکر کنین چون ما از فِرِد خوشمون میاد، منظورم اِوِرِته، واسه همین از پلنگها خوشمون میاد. ولی با ران کارنگا و لی‌روی جونز حال نمی‌کنیم. با اینا حال نمی‌کنیم. واسه همین چشم نداریم هیچ عمل اجتماعی‌ای رو ببینیم که از طرف این برادرا باشه. می‌دونیم که هر کدومشون اسم‌هایی دارن که از قد منم درازتره. هر دو هم قراره خیلی باهوشن و خفن باشن. مشکل همینه.

حرف ما اینه که این نظام رو از بین پلنگیم، ولی اونا می‌خوان علافمون کنن چون مدام دارن تو همین نظام ملک می‌خرن. یه‌جورایی سخته که آدم چیزی رو که دوشنبه خریده، سه‌شنبه بسوزونه. چون اینا یه سری سرمایه‌دار بی‌شرم‌ان. هیچ وقت هم توبه نمی‌کنن. می‌دونن دارن چیکار می‌کنن. ما هم براشون بهونه می‌تراشیم – «فِرِد، شاید باید قدم به قدم جلو بیان». نه، ماجرا این نیست. چون ماها خیلی جوون‌تریم، من 21 سالمه. همه‌ی ما جوونیم. پس این قدم‌ به قدم‌ها، اینا قبلاً ازش رد شدن. مدارج ران کارنگا از مدارج دماسنج بیشتره. آره، مدارجش از مدارج دماسنج بیشتره ولی باز به کاری که داره می‌کنه ادامه می‌ده. چطوری دارن خرمون می‌کنن؟ چون همون رهبرایی رو انتخاب می‌کنن که خودشون می‌خوان. یه سری آدم رو اون بالا می‌نشونن و می‌گن رهبر مان، ولی واقعیت اینه که اونا رهبر هیشکی نیستن.

… ما به این مظلوم‌ها می‌گیم آپولوژیست. چون وقتی اتفاقی میافته، تنها کاری که می‌کنن عذرخواهی کردنه. روزنامه‌ها رو نگاه کنین. دارن از رئیس نقاشی‌هایی می‌کشن که توش زنجیر شده و بهش دهن‌بند زدن. می‌دونستین اگه رسانه‌های خبری، روزنامه‌های پرمخاطب، قبل از این ماجرا اقدامی کرده بودن، می‌تونستن سال‌ها پیش جلوی این موج فاشیزم رو بگیرن. ولی کارهایی که اون زمان فاشیت‌ها داشتن می‌کردن رو تایید کردن، بهش پیوستن، ازش حمایت کردن. حالا اونا سر همه‌ی مردم هم میاد.

الان خیلی از مردم فکر می‌کنن که دستشون داره کثیف می‌شه. ما بهشون می‌گیم خادمان ایدئولوژیک فاشیزم در ایلات متحده. همین هم هستن، چون با کاری نکردن به فاشیزم خدمت می‌کنن، انقدر کاری نمی‌کنن که قانون تصویب بشه و بعدش عذرخواهی می‌کنن، معذرت می‌خوان. ولی ما می‌گیم این همون مطبوعاتیه که بهش نگاه می‌کنیم و فکر می‌کنیم با حسن نیت نوشته شده؛ همون مطبوعاتی که بهمون قبولوندن که ما کسی هستیم، ولی ما هیشکی نبودیم.

فکر نکنم چیز مهمتری هم باشه. چیزی که مالکوم می‌گه مهمه. بهش فکر کنین. اون دانشجوها به مالکوم می‌‌خندیدن. حال می‌کنین؟ به مالکوم می‌خندیدن. چرا؟ رجی دوبرای می‌گه انقلابی‌ها تو آینده‌ان. جنگ‌طلب‌ها و گوسفندا و همه‌ی مردم، دانشجوهای رادیکال، اینها تو حال‌ان، و اکثر باقی افراد هم سعی می‌کنن تو گذشته بمونن. واسه همینه که وقتی یکی میاد که تو آینده‌اس، خیلی از ما نمی‌فهمیمش. واسه همینه که شماها هیویی پی نیوتون رو نمی‌فهمین، وقتی مالکوم زنده بود هم نمی‌فهمیدینش. ولی می‌دونیم وقتی مالکوم ما رو ترک کرد، چاه تقریباً خشک شد. آدم تا وقتی بی‌آب نمونه دلش واسه آب تنگ نمی‌شه. تقریباً خشک شد.

هیویی پی نیوتون خیلی می‌خونه و خیلی شبیه ماها نیست. خیلی از ماها می‌خونیم و می‌خونیم و می‌خونیم، ولی عمل نمی‌کنیم. تو کله‌امون خیلی دانش داریم، ولی هیچ وقت بهش عمل نمی‌کنیم؛ هیچ وقت اشتباه نمی‌کنیم که درستش کنیم و بتونیم یه کاری رو درست و درمون انجام بدیم. واسه همینه که هی واسه خودمون مدارج می‌تراشیم، بیشتر از دماسنج، ولی هنوز نمی‌تونیم از خیابون رد بشیم و همزمان آدماس بجویم، چون همه‌ی دانش‌ها رو داریم، ولی هیچ وقت بهشون عمل نکردیم، هیچ وقت تمرینشون نکردیم. هیچ وقت دانشمون رو با چیزی که واقعاً داره اتفاق می‌افته امتحان نکردیم. بهش می‌گن امتحان کردن با واقعیت عینی. آدم می‌تونه هر فکری تو کله‌اش داشته باشه، ولی باید این فکر رو با چیزی که بیرونه امتحان کرد. متوجه منظورم می‌شین؟

ما رو خر کردن که بریم شکلات بخریم و شکلات رو دور بندازیم و کاغذش رو بخوریم. اونا تنها آدمایی تو دنیا هستن که می‌تونن – می‌دونین، واقعاً اینطوره – به اسکیموها جعبه‌ی یخ بفروشن. می‌تونن به کاکاسیاهایی که موی طبیعی دارن کلاه‌گیس طبیعی بفروشن. می‌بینین، شرم‌آوره. احتمالاً می‌تونن به یه مرد یه پا 24 تا بلیط مسابقه مشت‌زنی بفروشن، تازه یارو هم می‌دونه که جاش اونجا نیست. می‌بینین، این بلاییه که می‌تونن سر ما بیارن و بعدش بهمون می‌قبولونن که چیزی که می‌گن درسته، با حسن نیته، دلیل و منطق داره. ما می‌گیم این غلطه، نادرسته، می‌گیم مالکوم وقتی با دانشجوها صحبت می‌کرد – احتمالاً صدای ضبط‌شده‌اش رو شنیدین – با یهودی‌ها هم حرف می‌زد، با آدمای زرنگ حرف می‌زد، بهشون می‌گفت.

شاید بگید «خب، به نظر من مردم باید بتونن لخت راه برن چون تجاوز عشقه.» به این می‌گن ایدئالیسم. منظورم رو می‌گیرین؟ دارین تو متافیزیک سیر می‌کنین. دارین تو سوبژکتیویته سیر می‌کنین، چون نظرتون رو با واقعیت عینی امتحان نکردین. مشکل هم اینه که نمی‌رین امتحانش کنین. چون اگه امتحانش می‌کردین، نظرتون هم عینی می‌شد. چون به محض اینکه برید بیرون، کلی واقعیت عینی روی سرتون خراب می‌شه و هر چی دارین رو از کونتون بیرون می‌کشه. پس وقتی این اتفاق می‌افته، آدما کلی نظرات اشتباه پیدا می‌کنن. واسه همینه که خیلی از آدما نمی‌تونن بفهمن و نمی‌تونن با خیلی از چیزایی که گفتیم موافقت کنن. چون هیچ وقت امتحانش نکردن.

آدم تا وقتی کسی رو سیر نکنه نمی‌دونه مردم با برنامه صبحانه رایگان رابطه برقرار می‌کنن یا نه. آدم تا وقتی از کسی نپرسه، هیچ چی هم درباره درمونگاه رایگان نمی‌دونه. آدم تا وقتی از تفنگ استفاده نکنه نمی‌دونه تفنگ چقدر به درد می‌خوره. ما می‌گیم اگه یکی از وقتی که به دنیا اومده تا حالا هیچ وقت گلابی نخورده، ولی می‌گه گلابی دوست نداره، هرچند تا حالا مزه‌اش رو هم نچشیده، حتما دروغ می‌گه. این آدم اصلاً نمی‌دونه گلابی دوست داره یا نه، پس نمی‌تونه ادعا کنه که گلابی دوست نداره. فقط کسی می‌تونی بگه مزه‌ی گلابی چطوریه که مزه‌اش کرده باشه. تنها راه همینه. واقعیت عینی همینه. حزب پلنگهای سیاه سروکارش با این چیزاست. ما متافیزیسین نیستیم، ما ایدئالیست نیستم، ما ماتریالیست‌های دیالکتیکی هستیم. سروکار ما با واقعیته، چه خوشمون بیاد چه نیاد.

خیلیا خوششون نمیاد، چون چیزایی که دوست دارن هرکاری می‌کنن رو اخته می‌کنه. ما می‌گیم این غلطه. آدم باید اول نگاه کنه ببینه وضعیت چیه، بعد باهاش روبرو بشه. ما این ور اون ور می‌دویم و می‌گیم «ما باید همه‌ی سیاه‌ها رو دست داشته باشیم. ما عشق نامیرایی برای همه‌ی سیاه‌ها داریم.» می‌دونین چیه؟ اگه مالکوم زنده بود از کنار میلیون تا ک‌ک‌ک رد می‌شد که بره یکی بزنه در کون اون استوکلی مادربگا. چون مالکوم دقیقاً تو یه اتاقی مثل این وایساده بود، اتاقی که سفیدا حتی اجازه نداشتن واردش بشن. متوجهین؟ اجازه نمی‌دادن هیچ سفیدی وارد بشه. ولی مالکوم مرده. حالا چی؟ اسم اون احمق چی بود، جیمز ویتمور. با پوستش چی کار کرد؟

چون اسمشون 37X، 15X داره، سیاه‌تر از سیاه، تونستن دزدکی بچپن تو، به خاطر همین امکان جاهلانه‌ی تخیلی که این دیوونه‌ها می‌خوان بزنن تو سرمون: «ما همه‌ی سیاه پوستان را دوست خواهیم داشت چون هر کاکاسیاهی بالقوه یک انسان سیاه‌پوست است.»

کسی که تو این دادگاه خائنانه تو شیکاگو علیه رئیس بابی شهادت داد سیاه پوست بود. اونی که تو کانکتیکات رئیس بابی رو به دادگاه قتل کشونده هم سیاه پوسته. کسی که مالکوم اکس رو کشت سیاه پوسته. قاضی‌ای که ضمانت آزادی الدریج کلیور رو رد کرد، ضمانتی رو که یه سفید پوست بهش داده بود – کاکاسیاهه سر خود نتیجه‌گیری کرده بود و می‌گفت «کاکاسیاه، فکر نکنم درست باشه که تو خیابون ول بچرخی» – سیاه بود، تورگود مارشال، تورگود مورگود آشغال، تو انجمن[6] اینطوری صداش می‌کنیم. یکی از چیزایی که نشستن و مردن و صبر کردن و گریه کردن نصیبمون می‌کنه همینه. اگه تورگود مارشال نبود، احتمالاً هنوز الدریج کلیور همراهمون بود.

این هم یه کاکاسیاه، یه خایه‌مال، یه تونتو، یه بوزینه. متوجهید؟ می‌گه «فکر نکنم درست باشه که تو خیابون ول بچرخی». بعد ما می‌ذاریم یه سری کاکاسیاه بهمون بگن که باید همه‌ی سیاه‌ها رو دوست داشته باشیم.

حتماً درباره‌ی دادگاه خائنانه تو وست‌ساید شنیدین. تونستن برنده بشن، با داگ اندرو و فتس کرافورد، تونستن تو شورش مارتین لوتر کینگ به وست ساید داغ بزنن. ازشون بپرسین! برادرا، مشکلتون چیه، برادرا، خواهرا؟ بپرسین یارو سفید بود؟ نه! چون داگ و باقی‌شون ما رو به خاطر موضع لیبرالمون نقد می‌کردن. بهمون می‌گن لیبرال. واسه همین کسی جز سیاه‌ها رو تو محله‌اشون راه نمی‌دن. ولی خبر نداشتن. کسی تا حالا درباره‌ی دست‌کش‌ها تو ساوث ساید شیکاگو چیزی شنیده؟ سفید نیستن. [دیویس، یکی از دست‌کش‌ها، یکی از پلیس‌های شیکاگو بود که در ترور فرد دست داشت.] فکر کردین باکنی سفید بود؟ باکنی که این همه از برادرا و خواهراتون رو ازتون گرفته و هنوزم داره می‌گیره. اگه هم کاری نکنین سراغ پسرا و دختراتون میاد. خیلی از کاکاسیاها میرن مدرسه که واسه خودشون یه اسم و رسمی دست و پا کنن. ولی نمی‌شنویم کسی بیاد بگه «من بندیکت آرنولد سومم»، چون بچه‌های بندیکت آرنولد هم نمی‌خوان بگن بچه‌ی کی‌ان. ولی می‌شنوین یارو بگه شاید بچه‌ی پاتریک هنری باشه – بچه‌ی کسی که وایساد و گفت «یا آزادیم رو بهم بدید یا مرگم رو». یا بگه شاید خواهرزاده‌ی پل ریویر باشم. پل ریویر گفت «تفنگ‌هاتون رو بردارید، انگلیسی‌ها دارن میان.» انگلیسی‌ها پلیس بودن.

هیویی می‌گه «تنفگ‌هاتون رو بردارید، خوک‌ها دارن میان.» همون حرفه. یه مدت دیگه کلی نیوتن پیدا می‌شه. کلی از بچه‌های شما خودشون رو هیویی پی نیوتن سوم صدا می‌زنن. اسم خودشون رو نمی‌ذارن اوگا‌بوگا یا کارانگاتانگ کارنگا، یا مامالاما کارنگا – نمی‌گن اسمشون هیچ کدون از این گه‌هاس. خودشون اینطوری صدا نمی‌زنن. می‌بینین، از خوک‌های کالیفرنیا بپرسین. بپرسین! می‌بینین؟ به یکی از این تظاهرکننده‌ها نگاه کنین برادرا. اون یکی. اگه فکر می‌کنین دروغ می‌گم به این نگاه کنین. یه نگاه بندازین. حالا، خواهرای من، بهم بگید قیافه‌ی کدوم بهتره – کاکاسیاهی که با عبا و عصا، عینهو موسی راه می‌ره، یا اینا – قیافه اینا کله‌شقتره … شاید فکر کنین من شوونیستم، شاید بهش بگید شوونیسم سازمانی. شاید بهم بگین خودم رو غرق در ایگوی حزب کردم. ولی من غرق در حقیقتم. فکر کنم خواهرا تایید می‌کنن که اینا کله‌شقتر به نظر میان. لعنتی، اینا ستاره‌های سینمای بابیلونن، نه؟ کون لق جان وین و هر کسشر دیگه‌ای.

خیلی خب. ولی می‌بینین، اگه اینطوری بهش نگاه کنین متوجه می‌شین که این لباسا بیشتر به ما میاد. به من چه که یه کاکاسیاه می‌خواد داشیکی بپوشه. متوجهین؟ تو تحلیل نهایی این هیچ اهمیتی نداره. ولی حرف من اینه که آدم نیاز به ابزار داره.

تا حالا شده دکتر یا لوله‌کش بیاد خونه‌تون؟ فکر کنین یه لوله‌کش بیاد خونه‌تون، کیفش رو باز کنه و تو کیف گوشی ضربان‌سنج و دما‌سنج و سوزن زیرپوستی و سرنگ داشته باشه. بهش می‌گین «برادر من، اومدی لوله‌ها رو درست کنی؟ وسایلت اشتباهیه ها. یه چیزی ایراد داره، چون حتی ابزار مناسب رو هم همراهت نداری.» اینطور نیست؟

فکر کنین یکی بیاد که بچه‌تون رو به دنیا بیاره و ابزار لوله‌کشی همراهش بیاره. می‌دونم که خواهرا دادشون در میاد. مسلماً، ولی می‌گید «برادر من، این درست نیست. اینطوری که نمی‌شه. باید، می‌فهمی، باید یکم باهام راه بیای، باید یه چیز بهتر نشونم بدی. باید ابزاری داشته باشی که برای این موقعیت مناسب‌تر باشه، می‌فهمی، چون من که لوله‌ی ترکیده ندارم.»

پس وقتی یارو با تانک میاد تو محله‌مون، وقتی به بابیلون یا وارسا، یا هر جایی میان، مثل اونطوری که وارد محله‌ی هنری هورنر شدن – این یه نشونه است، دقیقاً نشونه‌ی همون چیزی که داره تو بابیلون می‌گذره. وقتی این کارو می‌کنن، وقتی با تانک میان و ابزارشون این تاکه، تانک‌ها ابزار جنگه، دارن به محله اعلام جنگ می‌کنن. اگه تو، وقتی با تانک دارن میان تو محله‌ات، داشیکی تنت باشه و چیزی جز داشیکی نداشته باشی، بوبو تنت باشه و چیزی جز بوبو نداشته باشی، سندل پات باشه و چیزی جز سندل نداشته باشی، اون وقت تو زمان نادرست تو جای نادرست و با آدمای نادرستی هستی. بهتره برگردی تو خونه. اگه کون لخت هم باشی، اگه سوراخ کونت رو بیرون هم انداخته باشی و فقط یه غلاف و تپانچه و یه سری گوله برداری، با اون کون لخت، متوجهی، اصلاً فکرش رو هم نمی‌کنن لختی یا نه. هیشکی به مخیله‌اش هم نمی‌رسه که برات سوت بزنه یا چیزی، متوجهی. چون تو اون لحظه همه‌ی اینا از ذهن می‌ره … هر نوع جاذبه‌ی جنسی که داشتی از بین می‌ره. نگاه اونا روی آقا و خانم کلت45 میلیمتریه، آقا و خانم مگنوم357. هیکل اونا هم بهترین هیکل تو بابیلونه. برادرایی که مگنوم357 دستشونه، هیچی حس یه مگنوم357 رو نداره، جز یکی از همین خواهرای سیاه خوشگلمون. ولی ما این مگنوم‌های357 رو هم لازم داریم.

اینطوری وقتی می‌ریم بیرون می‌تونیم از خودمون محافظت کنیم. هیویی پی نیوتون خیلی وقت پیش یه فرمانی داد. فرمانی اجرایی شماره‌ی 3. این فرمان می‌گفت باید مرزمون رو مشخص کنیم. وقتی خوک‌ها پاشون رو تو آشیونه‌ی ما می‌ذارن باید با زور تفنگ از آشیونه‌مون محافظت کنیم. خوک‌ها پاشون رو تو آشیونه‌های پلنگها نمی‌ذارن. اگه پاشون رو تو آشیونه‌ی پلنگها می‌ذارن، قبلش مطمئن شدن که پلنگها نیستن. یه بار پاشون رو گذاشتن تو آشیونه‌ی یکی از پلنگها و همزمان سه تا هلیکوپتر بالای آشیونه پرواز می‌کرد. جدی می‌گم، جدی می‌گم! می‌بینید، آماده میان. چون می‌دونن وقتی به آشیونه‌ی یه پلنگ میان، با این که ما خیلی حرف می‌زنیم، ولی همون اصطلاحاتی رو داریم که مردم بابیلون هم دارن. برای رقص تانگو دو نفر لازمه، مادربگا. به محضی که در رو بشکونی، منم مجبور می‌شم در رو تو سرت خورد کنم. ما در خونه‌هامون رو نمی‌بندیم. واسه خودمون تفنگ پیدا می‌کنیم و می‌ذاریم در مادربگا باز باشه و وقتی کسی بیاد تو چیزی می‌دیم دستش که خودش بره مغازه، قفل بخره، برگرده، در رو ببنده، قفل کنه و دیگه تخم نکنه بیاد تو.

ما سریع می‌ریم سراغ کسایی که سوال و جواب دارن و کسایی که سندروم گناه دارن و کسایی که شرمنده و شرمسار و بی‌آبرو شدن. درباره رهبراشون، مثلاً لی‌روی جونز و مامالاما کارانگاتانگ کارنگا یکم حرف زدیم، مردتیکه کچل خپل. همینه، مرتیکه کچل خپل. به نظر ما اگه همینطور بخواد داشیکی بپوشه باید دست از شلوار پوشیدن ورداره. چون دامن کوتاه بیشتر بهش میاد. یه مرد مادربگا تو بابیلون بدون تفنگ به یه چیز نیاز داره، دامن کوتاه. اینطوری اگه مخمصه‌ای بشه، شاید بتونه با دوز و کلک قسر در بره. چون گوله که شلیک نمی‌کنه. با این جور وسوسه‌ها درگیر نمی‌شه، تا حال هم جز یکی اعضای پلنگهای سیاه کسی رو نکشته. یکی بگه، یکی بگه تا حال شنیدید به دفتر کارانگاتانگ حمله شده باشه؟ تنها باری که مجبور شد از تفنگ استفاده کنه به آلپرنتیس بانچی کارتر شلیک کرد، یه انقلابی. این برادر به عنوان یه مادربگا بیشتر از هر کسی دیگه‌ای شعر انقلابی داره. فرهنگ انقلابی. جان هیگینز. تنها باری که تفنگ کشیدن جلوی این آدما بوده.

هیویی تو زندان گفت وقتی اینا به سمت بانچی تفنگ کشیدن، وقتی دست روی جان بلند کردن، دست رو بهترین آدم بابیلون بلند کردن. شما هم باید همین رو بگین. شما هم وقتی یه انقلابی می‌میره باید همین حس رو داشته باشین. هیچ وقت نمی‌شنوین حزب راه بیافته مردم رو بکشه. متوجه می‌شین چی دارم می‌گم؟ بهش فکر کنین. اصلاً من چیزی نمی‌گم. خودتون بهش فکر کنین.

ما حزب پلنگهای سیاه رو تو 1966 راه انداختیم. یه دقیقه دیگه کل داستان رو براتون می‌گم. سر و کارمون با خوک‌ها بود. فکر کردین از چند تا کارانگاناتگ، چند تا میمون، چند تا شوونیست مذکر می‌ترسیم؟ اونا به زناشون می‌گن «پشت سر من راه بیا.» تنها دلیلی که یه زن باید پشت یه کونی مثل اینا راه بره اینه که بخواد پاش رو تا زانو بکنه تو کونش.

ما احتیاج به هیچ فرهنگی نداریم، جز فرهنگ انقلابی. منظورمون فرهنگیه که آدم رو آزاد کنه. حرفای ستوان رو شنیدین، که داشت درباره‌ی آتیش تو گوشه‌ی اتاق حرف می‌زد، نه؟ وقتی تو این اتاق آتیش هست نگرانیتون چیه؟ یا به فکر آب میافتین یا فرار کردن. به فکر هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌افتین. اگر بگین «فرهنگ تو موقع آتیش‌سوزی چیه؟» می‌گم «آب، فرهنگ من آبه برادر من، فرهنگ من اینه.» چون فرهنگ چیزیه که آدم رو نگه می‌داره. «سیاستت چیه؟» فرار و آب. «آموزشت چیه؟» فرار و آب. وقتی کسی از ما می‌پرسه فرهنگ ما چیه، ما می‌گیم تفنگ، جیگر. فرهنگ ما هنر انقلابیه، همین. وقتی اون دو تا برادرامون رو دیدیم که تفنگ‌هاشون رو ورداشتن و تو سال 66 رفتن بابیلون، اون زمان که خیلی از ماها ترسیده بودیم و می‌رفتیم تو کمد قایم می‌شدیم و کولترین گوش می‌دادیم – این بس نیست واسه اینکه بشه یه اردنگی در کون یه مادربگا؟ این کارشون چشم ما رو باز کرد، ما رو اونقدر سیاه کرد که کله‌شق بشیم. انقدر سیاهمون کرد که بیایم و جواب باقی سیاه‌هایی رو بدیم که مزخرف می‌گفتن. کاکاسیاه، تو که چیز طبیعی نداری؟ کاکاسیاه، تو که هنوز اسمت رو عوض نکردی؟ از خوک‌های کالیفرنیا بپرسین. بپرسین «از کی بیشتر می‌ترسین؟ ران مامالاما کارنگا، یا هیویی پی نیوتن، که اسمش رو از روی یه سیاست‌مدار دروغگو و عوام‌فریب گذاشتن، هیویی پی لانگ؟» خوک‌ها به این چیزها کاری ندارن. چون اگه شاتگانت براونینگ باشه، نیازی نیست کسی رو صدا بزنی. نیازی نیست براش اسم آفریقایی بذاری، چون باور کنین، همونطوری هم شلیک می‌کنه. متوجهین؟ براش فرقی نداره، شلیک می‌کنه …

عوض‌کردن اسممون وضعیتمون رو عوض نمی‌کنه. تنها چیزی که وضعمون رو عوض می‌کنه چیزیه که ما رو به این وضع انداخته. و اون ظالمه. این سه مرحله داره و ما بهش می‌گیم سه‌-در-‌یک: تاجرای حریص و طماع؛ سیاست‌مدارای دروغ‌گو و مردم‌فریب؛ و پلیس‌های مرتجع، خوک‌های نژادپرست و فاشیست. تا وقتی حساب این سه دسته رو نرسی، وضعمون همینی که هست می‌مونه. تنها فرقش این می‌شه که هنوز فاشیزم حاکمه، ولی به جای اینکه فرد تحت فاشیزم باشه، اوگابوگا تحت فاشیزمه. ولی احساس آدم یکی می‌مونه. به جای اینکه برم اتاق گاز، می‌رم به اتاق گاز مخصوص آفریقایی‌ها. ما انقدر اینجا رو آفریقایی‌سازی کردیم که اگه آفریقایی‌ها بیان اینجا باید بهشون یه کتابچه راهنما بدیم که بدونن دارن چه گهی رو می‌خرن. آره، باید بهشون یه کتابچه راهنما بدیم که بدونن دارن چه گهی رو می‌خرن. ما پوستر داریم، عکس داریم، اسم داریم. ما داریم رو وسایل و خودمون اسم‌هایی می‌ذاریم که اونا تو عمرشون هم نشنیدن. بعد می‌گیم آفریقایی شدیم. عجیب نیست؟ متوجهین؟

اگه نژادپرست یا ملی‌گرای ارتجاعی هستین، بذارین یه چیزی بهتون بگم. سفیدا راحت می‌تونن امتحان کنن. شما برین آفریقا و ازشون بپرسین. برین! اگر یه نمونه از ملی‌گرایی فرهنگی می‌خواین، بهترین نمونه کسی نیست جز پاپادوک، دوالیه. تو هایتی، همه‌ی سیاه‌ها می‌گفتن «ما سیاهی می‌خوایم». پاپادوک دوالیه گفت «آهان، ما سیاهی می‌خوایم. همه‌ی سفیدا رو بندازین بیرون.» همه‌ی سفیدا رو بیرون کردن و حالا اونم داره به همه‌ی سیاها ظلم می‌کنه. وقتی سیاها اعتراض می‌کنن، می‌گه «خب، لعنتیا؛ الان دیگه به چی اعتراض دارین؟ من سیاهم. برادر من، من که نمی‌تونم کار اشتباهی انجام بدم. مگه قبلاً به این نتیجه نرسیدیم؟» واسه همینه که این آپولوژیست‌ها، مثلاً همین وزلی ساوث، میان تو تلویزیون و از اون قصه‌هایی می‌گن که خواهرمون داشت تعریف می‌کرد. درباره‌ی رقص بالیهو حرف می‌زنن، واقعاً! مزخرفای بی‌معنی می‌گن چون همشون بوزینه‌هایی‌ان که به خاطر رنگ پوستشون اجازه دارن تو محله‌های ما بمونن. ما باید اینا رو بیرون کنیم. به این فکر کنین.

ما بابی سیل رو داریم که تو ساختمون فدرال به زنجیر کشیده شده و بهش دهن‌بند زدن. ما جیمز و مایکل سوتو رو داریم که به فاصله دو روز کشته شدن. راستی، شما سفیدپوستایی که ادعا می‌کنین رادیکال هستین، ادعا می‌کنین از حزب حمایت می‌کنین. ما می‌گیم که هیچ مارکسیستی بهتر و ارزشمندتر از هیویی پی نیوتن وجود نداره. نه رئیس مائو تسه‌تونگ یا هیچ کس دیگه‌ای. ما می‌گیم اگه کسی در عمل نشون نده که با مبارزه‌های بابیلون ارتباط داره، یعنی انترناسیونالیست نیست، یعنی انقلابی نیست، واقعاً مارکسیست-لنینیست انقلابی نیست. ما نگاهمون به کیم ایل سونه. رفیق مارشال، مارشال کیم ایل سون کره که در عمل مثل مائو تسه‌تونگ راست وایساده. اگه این رو متوجه می‌شین، عالی. اگه متوجه نمی‌شین، دمتون رو بذارین رو کولتون رو بزنین به چاک، ملتفت شدین؟ اگه متوجه می‌شین. حرف ما اینه.

اون مادربگا‌هایی هم که فکر می‌کنن انقدر رادیکالن که دارن سعی می‌کنن همه چیز رو تو واشنگتن رادیکال کنن. من نمی‌دونم شما چی رو می‌تونین رادیکال کنین، چون هیچ غلطی جز راه رفتن از وسط جنازه‌ی دو تا مرد مرده نمی‌کنین، لینکلن و واشنگتن. می‌دونم که وانمی‌ایستین و غرامت نمی‌گیرین. شانس اینکه نیکسون بخواد بهتون غرامت بده هم همین قدره. اگه می‌تونین 200,000 نفر جمع کنین تو واشنگتن برای چیزی که تو ویتنامه راه‌پیمایی کنن، چرا نمی‌تونین 200,000 نفر جمع کنین که بیان جکسون و دیربورن، ساختمون فدرال، برای رئیس بابیلون، کسی که بیشتر از همه‌ی شما ابله‌ها برای بابیلون و ویتنام کار انجام داده، راه پیمایی کنن. چون شما واسه هیشکی هیچ کاری نمی‌کنین جز برای فلورشایم‌ها و استتسون‌ها و استیسی آدام‌ها و اینجور آدم‌ها، چون پاهاتون درد می‌گیره – هم پایه‌های متافیزیکی‌تون و هم کف پاهاتون تو کفش. ما می‌گیم اگه این چیزا رو متوجه نمی‌شین، پس گه به هیکلتون.

خط ما ثبات داره. ما می‌دونیم مارکسیست-لنینیست هستیم. اونایی که حالیشون نمی‌شه می‌گن مارکسیست-لنینیست‌ها که فحش نمی‌دن. این چیزیه که ما از ارباب‌های برده‌دار یاد گرفتیم. کاکاسیاها کلمه‌ی مادربگا رو درست کردن. ولی ما مادر کسی رو نمی‌گاییدیم. ارباب بود که مادر ملت رو می‌گایید. ما هم کلمه‌اش رو ساختیم، ملتفت شدین؟ ما با این ارتباط برقرار می‌کنیم. ما کاکاسیاهای مارکسیست-لنینیست، و ما کاکاسیاهای مارکسیست-لنینیست فحاش، به فحاشی ادامه می‌دیم، مسخره‌ها. چون باهاش ارتباط می‌گیریم، چون این همون اتفاقیه که داره تو بابیلون میافته. واقعیت عینی اینه. هیشکی تو بابیلون راه نمی‌ره از دهنش یه سری کسشر آکادمیک قلیان کنه، یه سری جلق روشنفکری، اسهال دهنی. ما به این مادربگا‌ها می‌گیم، اگه می‌خواین مرض دهنی بگیرین، بیاین تو یه جایی که پلنگها هستن، بعدش مرض دهنی هم می‌گیرین. شاخ می‌کنن تو دهنتون؛ شاخ پلنگ تو دهنتون. پس اگه شما رادیکال‌ها این چیزا رو حالیتون نمی‌شه، برید به جهنم، چون ماها می‌دونیم که رئیس بابی برای مبارزه چی کار کرده.

ما کسایی که تو ویتنام هستن رو می‌شناسیم، اونا هم صلح رو می‌شناسن. همونطور که هیویی پی نیوتن تو شعارهای ما می‌گه، ما مدافع براندازی جنگ‌ایم. ما جنگ نمی‌خوایم، ولی می‌فهمیم که جنگ رو فقط می‌شه با جنگ از بین برد. ما می‌فهمیم که اگه بخوایم تفنگمون رو زمین بذاریم، اگه بخوایم کسی رو مجبور کنیم که از شر تفنگش خلاص بشه، لازمه که تفنگ دست بگیریم. مادربگاها، همه‌ی اینا واسه صلح تو ویتنامه، حزب پلنگهای سیاه مدافع پیروزی تو ویتنامه. ما می‌گیم که اینا مهاجمن، اینا یه سری سگ هارن، اینا امپریالیستن. اینا یه سری جنگ‌افروز اهل وال استریت‌ان. باید از ویتنام بیرونشون کرد.

تنها راه رهایی مردم مظلوم ویتنام یا آزادی مردم مظلوم بابیلون اینه. آزادی باید روی سرزمینی بنا بشه که خاکش از خون و استخون سگ‌ها و خوک‌های مهاجم تغذیه شده که اومدن تو محله‌امون و مثل ارتشی که یه سرزمین خارجی رو اشغال می‌کنه، اومدن و محله‌ی ما رو اشغال کردن، می‌رن ویتنام و بی‌امون علیه اونایی هستن که تو ویتنام برای حق تعیین سرنوشت می‌جنگن و مبارزه می‌کنن. برای ما مهم نیست که کسی خوشش میاد یا نه. خط ما اینه. خط ما مارکسیست-لنینیستیه. خط ما ثابته. همینطور هم می‌مونه و تا حالا هم همینطور بوده.

اگه نمی‌تونین 200,000 نفر جمع کنین و بیاین بابی رو ببینین، ما می‌گیم که ضدانقلابی هستین. کاری که می‌کنین اینه که از مسیر دکالب می‌رین که برسین به ویتنام ولی از محله‌ی هنری هورنر تو وست ساید شیکاگو رد نشین. غیرممکنه. فکر کردین وضع ویتنام بده؟ قوانین رو نگاه کنین. اگه تو ویتنام یکی از بچه‌ها بمیرن، بهشون اجازه می‌دن که یکی دیگه رو نگه دارن. می‌گن، «بیا، مادر بیچاره، این یکی رو نگاه دار – محکم نگهش دار». می‌تونه بمونه خونه، ملتفتین. اگه دو تا [تو جبهه] داشته باشین و یکی بمیره، اون یکی رو برمی‌گردونن. برش می‌گردونن و از میدون جنگ میارنش بیرون که یه موقع نمیره، چون «خانم، این جنگ هر دو پسر شما رو ازتون نمی‌گیره.» بعد شماها علیه این جنگ ظالمانه تو واشنگتن راه‌پیمایی می‌کنین، شما رادیکالا، بعد خانم سوتو چی می‌شه که دو تا پسرش رو تو یه هفته از دست داد؟ این به کمک واقعیت تاریخی ثابت می‌کنه که بابیلون بدتر از ویتنامه؛ باید یه دوره‌ی تنفس برای محله‌های سیاه‌نشین بابیلون اعلام کنیم، برای همه‌ی محله‌ی مظلوم بابیلون.

چارلز جکسون، از آلتگلد گاردنز. هفته پیش یه پسر بچه 14 ساله داشت سنگ پرت می‌کرد. خوک‌ها بهش گفتن ایست و مادربگاها تیر زدن و کشتنش. با خودنسردی کشتنش. بعد شما مادربگا‌ها جرات کردید تا واشینگتن رژه برید که بین دو تا مادربگا راه‌پیمایی کنین؟ حزب پلنگهای سیاه شما مادربگاها رو نقد می‌کنه. ما شماها رو جلوی همه نقد می‌کنیم چون به نقد انقلابی همگانی اعتقاد داریم. ما بهتون می‌گیم که دارید اشتباه می‌کنید، چون دیگه بسمونه انقدر به خاطر اینکه باهاتون سروکار داشتیم نقد شنیدیم. از این به بعد یا بخشی از مشکلید یا بخشی از راه‌حل. اگه بفهمیم شما مادربگا‌ها بخشی از مشکلید، لوله تفنگمون رو می‌چرخونیم سمت شما مادربگاها.

سوال و جواب می‌کنیم. یه کار دیگه هم می‌کنیم. این یکی از اون کارهاییه که می‌کنیم ولی کسی نمی‌بینه. ما از بابیلون میایم. حزب پلنگهای سیاه رو فقط سیاه‌ها می‌گردونن. اگر فرصت کردین – فکر نکنم این یکشنبه باشه، ولی ما این یکشنبه ضبط می‌کنیم و یکشنبه‌ی بعد پخش می‌شه، تقریباً مطمئنم. این یکشنبه ضبط می‌شه و یکشنبه بعد پخش می‌شه. یه میز گرد خیلی بزرگ تو «فقط برای سیاهان» پخش می‌شه، همه‌تون می‌تونین تماشا کنین و ببینین چه خبره. یا من یا چاکا تو این میز گرد هستیم. ما نماینده‌ی حزب پلنگهای سیاهیم. اگر فرصت کردین، تماشا کردنش ضرر نداره.

اگه می‌خواین لطفی در حقم بکنین، ما بدمون نمیاد یه کاری برای رئیس بابی بکنیم، اگه بشه برام دست بزنید. ما بهش می‌گیم – لازم نیست زیاد محکم دست بزنید – ما بهش می‌گیم ضرب مردم. ضربیه که هیویی نیوتن و بابی سیل تو سال 1966 شروع کردن. ضربیه که هیچ وقت نمی‌ایسته چون ضربیه که اونا گرفتن و می‌دونستن امکان نداره وایسه. ضربیه که توی شما ظهور پیدا می‌کنه، توی مردم.

رئیس بابی سیل می‌گه تا وقتی سیاها باشن، همیشه حزب پلنگهای سیاه هم هست. ولی هیچ وقت نمی‌تونن حزب رو وایسونن، مگه اینکه ضرب رو وایسونن. تا وقتی شماها ضرب رو بگیرین، هرگز نمی‌تونن ما رو وایسونن. فکر می‌کنین این ضرب خطرناکه؟ می‌دونیم خطرناکه. چون وقتی تو وست کوست شروع شد، رئیس خوک‌های اونجا، مافیوسو آلیوتو، به باقی مردمی که بهش کمک کرده‌ بوده‌ان کارای فاشیستی بکنه گفت «به ضرب این مردم گوش کنین. هی، دارن خیلی تند می‌زنن. چرا برنمی‌گردن به همونجایی که ازش اومدن.»

تو نوامبر سال پیش تو شیکاگوی ایلینویز، تو شماره‌ی 2350 وست مدیسون، این ضرب شروع شد. اون موقع من و چاکا و بابی راش و چِه و چند تا دیگه از برادرا و جوئل دور هم جمع شدیم و گفتیم که می‌خوایم همینجا حزب پلنگهای سیاه رو راه بندازیم. چون این بخشی از بابیلونه؛ حزب دقیقاً همینجا هم وجود داره. شاید الان بچه مدرسه‌ای باشیم، شاید فکر کنیم بالا تپه‌ایم، ولی میایم پایین تو دره، چون تو دره مردم هستن، تو دره تعهد هست، تو دره ظلم هست، خشونت هست، سرکوب هست، فاشیزم هست، تو دره همه‌ی اینا هست. حالا بالای تپه هر چقدر هم که خوب و خوش باشه، چون ما تعهد داشتیم، خواستیم که برگردیم. باید برمی‌گشتیم به دره.

وقتی برگشتیم، حتی دیلی و هانراهان و قاضی – ما صداش می‌کنیم آدولف هیتلر هافمن – رئیس فاشیستی که با هنر تاپیستا آشناست، هنری که موسولینی قرار بود استادش باشه. ما می‌گیم هافمن خیلی از موسولینی تو تاپیستا استادتره، چون می‌دونه هنر تاپیستا چیه: تاپیستا هنر خوب زمان‌بندی کردنه. وقتی ما اون ضرب رو گرفتیم، قاضی هافمن و شهردار دیلی و هانراهان کودن گفتن: «اه، به مردم گوش بده. ضرب شیکاگوئه. از نظر سیاسی که دارن خیلی تند ضرب می‌گیرن. چرا برنمی‌گردن خونه‌اشون؟» چرا نمی‌رن همونجایی که ازش اومدن و با بقیه سیاها زندگی نمی‌کنن، چرا نمی‌رن داشیکی و بوبو بپوشن و گوسفندای ملی‌گرا و فرهنگی‌های ملی‌گرا بشن؟ چرا دوباره به این فکر نمی‌افتن که چیزی که تنشونه تغییرشون می‌ده؟ چرا برنمی‌گردن به این که «قدرت سیاسی از آستین داشیکی جریان پیدا می‌کنه». ما هم گفتیم، نه! تا وقتی این ضرب ادامه داشته باشه، ما هم ادامه می‌دیم، چون تو حزب بهمون یه جور مستی می‌ده، باعث می‌شه بفهمیم … ما پرولتریاهای انقلابی مستی هستیم که آسمون رو هم به زمین بیارید نمی‌تونید ما رو بترسونید.

نگران حزب پلنگهای سیاه نباشید. تا وقتی این ضرب رو نگه دارید، ما هم ادامه می‌دیم. اگه فکر کردین چون بابی هاتن و آلپرنتیس بانچی کارتر و جان هاگینز رو کشتن می‌تونن ما رو از ریشه بکنن، کور خوندین. اگه فکر کردین چون هیویی رو زندانی کردن حزب هم متوقف می‌شه، می‌بینین که کور خوندین. اگه فکر کردین چون رئیس بابی رو زندانی کردن حزب متوقف می‌شه، می‌بینین که کور خوندین. اگه فکر کردین چون می‌تونن من رو زندانی کنن پس حزب متوقف می‌شه، فکرت اشتباه بوده. چون می‌تونن الدریج کلیور رو از کشور «بخروشونن» … اشتباه می‌کنین. چون قبلاً هم گفتیم و الان هم می‌گیم. میشه یه انقلابی رو زندانی کرد، ولی نمی‌شه انقلاب رو زندانی کرد. میشه یه رزمنده‌ی آزادی مثل هیویی پی نیوتن رو حبس کرد، ولی نمیشه رزم برای آزادی رو حبس کرد. میشه یه سری گوسفند مثل مامالاما استخدام کرد که آلپرنتیس بانچی کارتر رو بکشن، یه آزادی‌بخش رو، ولی نمیشه آزادی‌بخشی رو کشت، چون اگه آزادی‌بخشی کشته بشه، جوابی داریم که جواب نمی‌ده، توضیحی داریم که توضیح نمی‌ده، نتیجه‌ای داریم که نتیجه نمی‌ده.

ما می‌گیم اگه آدم جرات مبارزه داره، باید جرات پیروزی هم داشته باشه. اگه جرات مبارزه‌نکردن داره، لیاقت پیروزی رو هم نداره. آدم با محمدعلی نمی‌ره تو رینگ که مبارزه نکنه و بعدش تعجب کنه که چرا باخته، می‌کنه؟ اگه نجنگی، لیاقت پیروزی رو هم نداری. اگه به این فاشیست‌ها حمله نکنی، احمقی. ما می‌گیم مسئله خشونت و غیرخشونت نیست. ما می‌گیم مسئله مقاومت علیه فاشیزم یا نیستی تو فاشیزمه. ما می‌گیم جنگ تو ویتنام باید متوقف بشه. ولی بذارید با پیروز شدن و برای روح هو چی مینس این جنگ تموم شه. ما می‌گیم جنگ تو بابیلون باید متوقف بشه. ولی بذارید با تمرکززدایی از پلیس این کار رو شروع کنیم … .

تنها چیز واقعی مردم‌ان، چون خوک‌ها دستی رو که بهشون غذا می‌ده گاز می‌گیرن و باید زد تو گوششون. همونطور که چاکا گفت، وقتی تو خونه‌تون می‌بینیدشون، با هر چی دارین بزنین تو سرشون. نباید بحث کنین که با صندلی بزنم یا با میز، چون اونا از همون اولش نظم رو به هم می‌ریزن. ما می‌گیم که ظالم – دهن قاضی تینی رو گاییدم– ظالم هیچ حقی نداره که ما مظلوم‌ها مجبور به رعایتش باشیم.

اگه فرصت کردین بیاین بابی رو ببینین. باید بیاین هوای بابی رو داشته باشین، چون بابی هوای شما رو داشت. باید هوای بابی رو داشته باشین چون تو 1966، وقتی اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردیم که اونقدر مهم باشیم که لازم باشه از خودمون محافظت کنیم، بابی و هیویی تفنگ دست گرفتن و رفتن تو محله. از دانشگاه اومدن بیرون. دانشجوی مهندسی بود، بابی رو می‌گم، هیویی هم دانشجوی حقوق بود. هر چی خونده بودن رو به کار گرفتن. باید بیاین هوای بابی رو داشته باشین چون بابی اومد هوای شما رو داشته باشه. من هوای بابی رو دارم و اگه شما هم حرفی برای گفتن دارین بیاین هوای بابی رو داشته باشین. بیاین جکسون و دیربورن و هوای رئیسمون رو داشته باشین، چون رئیس بابیلونه. اون پدر و پایه‌گذار برنامه‌های صبحونه و درمونگاه‌های رایگانه و در مورد این چیزا نمی‌شه هیچ ایرادی پیدا کرد.

قدرت از آن مردم. قدرت در ایلینویز شمالی از آن مردمی که در ایلینویز شمالی به دانشگاه می‌رن.

ما می‌گیم نیاز به تفنگ داریم. تو محله‌های ما تفنگ داشتن هیچ ایرادی نداره، تنها مشکل اینه که تفنگ تو محله‌های ما درست توزیع نشده. به هر دلیلی، همه‌ی تفنگ‌ها دست خوک‌هاس، واسه همین تنها کاری که باید بکنیم اینه که به طور برابر توزیعش کنیم. پس اگه کسی رو دیدین که تفنگ داره و شما ندارین، وقتی دارین خداحافظی می‌کنین شما هم باید تفنگ داشته باشین. اینطوری باید با مسائل برخورد کرد، نه؟ یادمه تلویزیون می‌دیدم، نشون می‌داد که تو دوران وسترن خوک‌ها مردم رو آزار و اذیت نمی‌کردن هیچ، اگه می‌خواستن کسی رو دستگیر کنن باید یه سری بانتی هانتر استخدام می‌کردن. الان بدون اینکه بخوان کسی رو دستگیر کنن بهش شلیک می‌کنن. نیاز به تفنگ داریم. نیاز به تفنگ داریم. نیاز به نیرو داریم.

ازتون ممنونم. از چاکا و خواهر جوآن می‌خوام که دوباره بیان بالا تا هر سوالی دارید رو جواب بدن، چون زمان زیاد داریم؛ ولی زمان برای تلف کردن نداریم. همونطور که خواهرمون گفت «زمان کوتاهه، باید دو دستی چسبیدش.»

ممنونم.

[1] Movement Vol. 5. No. 12 The Movement Press January, 1970- Marxists Internet Archive

[2] برای بحثی کامل درباره‌ی این رخداد، نگاه کنید به:

Bobby Seale, Seize the Time: The Story of the Black Panther Party and Huey P. Newton, New York, 1970, pp. 99–105.

[3] منظور Progressive Labor است، گروهی رادیکال که از حزب کمونیست منشعب شد.

[4] Pamphlet printed by the Illinois Chapter of the Black Panther Party- Marxists Internet Archive

[5] Reichstag

[6] NAACP

:کلیدواژه ها

پاسخ دادن به ناشناس لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

65 + = 70

پلنگ های سیاه:دو سخنرانی از فرد همپتون – حلقه‌ی تجریش | حلقه‌ تجریش